خودنوشت[1] (قسمت اول)
هما (عذرا) خواجوی
اینجانب در 18 اردیبهشت سال 1322 در تهران، خیابان ری کوچه آصف الدوله زاده شدم. هرگز گمان نمی کردم این کمترین روزی مبادرت به نوشتن سرگذشت نامه خود کنم. ولی گذر زمانه و گردش روزگار چنان است که در طول زندگانی نسل ما عجایب و غرایب فراوان رخ داده که دوست دارم نسل جدید بخوانند و بدانند. بقول دانشمند وارسته مرحوم راشد :«سخت است که آدمی بتواند خودش را منصفانه و خالی از نظر خودپسندی تحلیل و توصیف کند و ثانیا بیوگرافی[2] حقیقی آن است که سرگذشت و اوصاف هرکس خوب و بد نوشته شود. در حالی که معمول چنان است که خوبی ها و کمالات را بنویسند و بدی ها و نواقص را نادیده بگیرند.»[3]. در حقیقت این خودنوشت بیشتر شرایط زمان و مکان را توصیف می کند و نه احوالات زندگی این حقیر.
اگر مرحوم راشد (دانشمند سلیم النفس) چنین بگویند از من ناچیز چه توقعی می رود؟ امیدوارم حق تعالی و خوانندگان گرامی به لطف خود از تقصیرات این بنده سراپا تقصیر درگذرند. خوشبختانه از معلمان خوب دوره دبیرستان اینجانب خانم بتول راشد دختر گرامی مرحوم آقای راشد بودند. چند سال پیش در مراسم بزرگداشت مرحوم پدرشان در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی معلم خود را دیدم و عرض ادب و دستبوسی بجای آوردم. که البته این معلم بزرگوار اینجانب نیز مرحوم شد. خداوند این پدر و دختر را غریق رحمت واسعه اش گرداند. شاید ذکر این نکته نیز برای خوانندگان جالب توجه باشد که همسر مرحوم راشد هم از خاندان لواسانی بودندکه من آن بانوی محترم را در منزل مرحوم لواسانی در سینک دیده بودم.
مرحوم حسین علی راشد و دختر شان، مرحوم بتول (نصرت) راشد
اینجانب فرزند کوچک خانواده بودم و پیش از من دختری سه ساله به نام عذرا در خانواده ما فوت کرده بود که وی را در آرامستان «سر قبر آقا[4]» واقع در انتهای خیابان شوش دفن کرده بودند. می گفتند هر شب جمعه پدرم (مرحوم غلامعلی خواجوی) به سر خاک کودک درگذشته برای فاتحه خوانی می رفته است. وقتی من به دنیا آمدم به یاد آن کودک مرا عذرا نام نهادند. ولی ظاهرا چون مایل نبودند یاد آن مرحومه مرتب تکرار شود قرار گذاشتند تا مرا «هما» صدا بزنند. دوران کودکی و حتی بخشی از جوانی من در خیابان ری کوچه باغ آصف الدوله سپری شد. منزل ما گویا قسمتی از باغ معروف آصف الدوله بوده که خریداری شده و منزل ما در آن بنا شده بود. ولی متاسفانه بین منزل ما و بقایای باقیمانده باغ آصف الدوله که از بالکن منزل قابل رویت بود، گاراژ تعمیرگاه و صافکاری خودرو قرارگرفته بود که دائما از سر و صدا و بوی دود در عذاب بودیم. آری، باغ های تهران از همان زمان نابودیشان شروع شده و این روند نامبارک تا این زمان هم ادامه دارد. کوچه شمال منزل ما به نام باغ پسته بک معروف بود.[5] اثری از باغ مذکور در زمان ما موجود نبود فقط دبیرستان دخترانه «پروین اعتصامی» با درختان چنار فراوان مامن سارهای پر جنب و جوش بود که احتمالا از بقایای باغ پسته بک بودند. امتیاز این محله در تهران آن بود که آب مصرفی آن از آب «قنات حاج علیرضا[6]» تامین می شد که در جوی ها جاری بود. پر کردن آب انبار در نیمه شب ها و هماهنگی با میراب محله ماجراها داشت. برای شستشو از حوض حیاط استفاده می کردیم. حیاط و حوض میان حیاط معمولا از سطح کوچه و جوی میان آن پایین تر بود تا آب گیری امکان پذیر باشد. دو آب انبار در منزل داشتیم: یکی در کف حیاط که آب برای حوض ذخیره می شد و با تلمبه دستی سر حوض آب حوض را از آن آب پر می کردیم. حوض را سالی یکی دو بار تخلیه و آبگیری می کردیم تا آب زلال جایگزین آب سبز شود. آب حوض در عرض مدت کوتاهی در زیر آفتاب با رشد جلبک ها و خزه ها در دیواره ها به سبز تیره میل می کرد. مخزنی که به بالای آن لوله ای توخالی وصل بود را به داخل حوض می بردیم و طبق قانون ظروف مرتبطه آب را از ته حوض پر می کرد و باعث می شد خزه ها و جلبک های کف حوض به داخل مخزن بیاید و سپس آن را در باغچه مجاور حوض خالی می کردیم. در حوض ما ماهی های قرمز و سیاه زیادی بود که تماشای آنها در عالم کودکی برایمان جذاب بود. از سرگرمی های دیگر ما تماشای تخم ریزی ماهی های ماده و تعقیب ماهی های دیگر برای خوردن تخم ها بود. ظاهرا هر ماهی حدود پنج میلیون تخم می ریزد که فقط تعداد اندکی شانس بقا دارند. برای حفظ تخم های ماهی جاروهایی که به آنها جاروی قزوینی می گفتیم با نخ به سنگی بزرگ می بستیم و در حوض رها می کردیم تا جارو ها در آب معلق بمانند. بدین ترتیب تخم های ماهی ها می توانستند در لابلای چوب های جارو از گزند خورده شدن در امان بمانند. این کار علاوه بر کمک به حفظ ماهی ها و بچه ماهی ها برای ما بچه ها هم نوعی سرگرمی و تفنن هم محسوب می شد. برای تعویض آب حوض یکی دو روز ماهی ها را در تشت و لگن آب نگهداری می کردیم و در طی این مدت آب لگن پر از ماهی را چند بار تعویض می کردیم. می باید صبر می کردیم تا به اصطلاح حوض خشک شود و سپس آبگیری در نوبت آب کوچه انجام گیرد. (آب حوض از آب کوچه پر می شد که مثل آب کشاورزان نوبتی بود). بعد دوباره ماهی ها را در حوض رها می کردیم. جمع آوری ماهی ها و بچه ماهی ها در هنگام خالی کردن آب حوض از کارهای جالب بود. حفظ تشت پر از ماهی هم در آن چند روز از کارهای خطیر محسوب می شد: در طی این چند روز می باید مرافب بودیم که ماهی ها مورد دستبرد گربه های زبل قرار نگیرند تا زمان رها سازی در حوض فرا برسد.
آب شرب مصرفی از آب انبار دیگری بود که در طبقه پایین در کنار آشپزخانه قرار داشت. می باید چند پله پایین می رفتیم تا به شیر آب متصل به آب انبار برسیم و از آن آب برداریم. مخزن آب انبار گاهی محل نشو و نمای نوعی تک سلولی به نام خاکشی بود. در این مواقع با بستن پارچه توری در انتهای شیر آب انبار مانع ورود خاکشی ها به کوزه آب می شدند. در کنار آشپزخانه ها معمولا چندین پله رو به پایین بود که به آنجا پای شیر می گفتند و از آب انبار آب بر می داشتند. مخزن آب انبار همیشه بالاتر بود تا به اصطلاح آب بر آن سوار شود. معلوم است آبی که با این زحمت ذخیره شود و با پارچ و کوزه به آشپزخانه و اتاق منتقل شود لازمه اش صرفه جویی است. سال ها گذشت و بالاخره تهران دارای آب لوله کشی شد. یکی از مسوولان درستکار سازمان تازه تاسیس آب مرحوم مهندس مهدی بازرگان[7] بود که به علت علایق مذهبی و خداشناسانه بر سردر آن سازمان آیه “و من الماء کل شی حی”[8] را نوشته و آن را سرلوحه کارشان قرار داده بود. معروف بود مردمی که از لجن و آلودگی جوی ها رهایی یافته بودند تا سال ها با باز کردن شیر آب برای بانی این کار خوب (مرحوم مهندس بازرگان) و پدرش (مرحوم عباسقلی خان بازرگان (تاجر و خیر بازار) خدا بیامرزی و طلب مغفرت میکردند.[9] مرحوم دکتر محمد قریب هم می گفتند «من به پاکیزگی آب لوله کشی تهران اطمینان دارم چون مهندس بازرگان سرپرستی درست و دقیقی بر این سازمان دارد».
به نظر من یکی از علل اسراف آب در منازل امروزی سهولت دسترسی به آب است چراکه در آشپزخانه و …. دستشویی و غیره با چرخاندن دسته شیر آب تصفیه شده در دسترس همگان است.
مرحوم مهندس مهدی بازرگان (در جوانی و پیری) و آرم شرکت آب و فاضلاب مزین به ترجمه آیه شریفه قرآن
خودروی مدیر عامل آّب تهران[10]
پدرم از اولین دبیران تهران بود. دبیرستان هایی که ایشان تدریس می کرد شامل دبیرستان «تدین»[11] و دبیرستان «بَدِر»[12] در نزدیکی سرچشمه در کوچه قوام حضور و بعدها هم دبیرستان «ادیب» واقع در کوچه شاهچراغی فعلی در خیابان لاله زار می شد.
در زمان سکونت در خیابان ری حوالی امامزاده یحیی کوچه چاپخانه که در حقیقت بخشی از محله جهودها واقع در خیابان سیروس به حساب میآمد بعضی از خیرین دبستانی را تأسیس کردند که جنبه اسلامی داشته باشد به نام دبستان محمدی این مدرسه زیر نظر آقای سرخه ای پیشنماز مسجد امامزاده یحیی اداره می شد. خیّر بازاری مرحوم آقای محمد جاراللهی مدیریت مدرسه را به عهده داشت و مکان مدرسه را خیّر دیگری به نام آقای حاج میرزا علی کبیری در اختیار گذاشته بود. معلمین اکثراً افراد شناخته شده و تدریس آنها اکثراً فی سبیل الله بود. پدرم و همسرم هر دو در آن مدرسه درس می دادند. از اقوام مرحوم دکتر میرزا محمد خان قریب (قرآن پژوه و ادیب) هم افتخاری در این مدرسه تدریس می کردند. و چه بسا شاگردان آن مدرسه امروز در مراتب بالای علمی و شغلی باشند. نام استاد خط مرحوم حسن میرخانی و بعد جانشین ایشان آقای والی را هم در زمره معلمان خدمتگزار این مدرسه شنیدهام.
مرحوم استاد حسن میرخانی خطاط معروف از معلمان مدرسه محمدی
مرحوم استاد دکتر میرزا محمد خان قریب (درکنار تالیفات) از خدمتگزاران مدرسه محمدی
نام “مدرسه غیر انتفاعی” را در واقع برازنده مدرسه محمدی می دانم که از شاگردان شهریه ای دریافت نمیشد و نه مناسب مدارس باصطلاح غیرانتفاعی امروزی که میلیون ها تومان وجه از دانش آموزان دریافت می کنند. در مدرسه محمدی اولیای متمکن خودخواسته و داوطلبانه کمک مالی می کردند. موسسان و دست اندرکاران آن مدرسه نیز بی هیچ قصد انتفاع مادی به دانش آموزان خدمت می کردند.
تصویر امروزی دبیرستان ادیب محل تدریس پدرم در لاله زار
من یک خواهر و دو برادر بزرگ تر از خود داشتم. از کودکی این غصه در دلم بود که من کوچک تر از خواهر و برادرانم هستم و خیال می کردم زندگی و مرگ به ترتیب شناسنامه است. البته تقدیر هم همین بود و سال هاست که پدر و مادر و خواهر و برادرانم در قید حیات نیستند. پدرم متولد تهران بود ولی نسبش به روستای سینک می رسید. ایشان تحصیلات کلاسیک امروزی نداشتند. . معمولا اشعار مثنوی را زمزمه می کرد.
تصویر مثنوی مرحوم پدرم (طبق نوشته «السلطان ناصرالدین شاه قاجار» مربوط به عهد ناصری است)
تحصیلات ایشان قدیمی و شامل فلسفه، منطق، هیات و …. بود. شغل ایشان دبیری در وزارت آموزش و پرورش بود و فرهنگی باسابفه به شمار می رفت.[13] طبق شنیده ها ایشان در تدریس ادبیات و عربی مسلط بودند. خودم هم یک نفر را در دوره دکتری حقوق و شخص دیگری در دوره فوق لیسانس الهیات می دیدم که به منزل ما می آمدند و نزد پدرم برای تصحیح متون عربی پایان نامه هایشان کار می کردند و از ایشان کمک می گرفتند. اهل محل به ایشان آقای مدیر می گفتند و تا حدودی نظرشان را تبعیت می کردند و بقول آن روزی ها «حرفشان در رو داشت». در آن زمان شستشوی البسه بر سر جوی ها کاری رایج بود. مردم عموما رعایت وضع بهداشت را نمی کردند و این هم یکی از نمونه عادات ناشایست آن دوران بود. پدرم در هنگام تردد در کوچه ها با مشاهده این کارها به آن ها تذکر می داد و مانع کارشان می شد.
مرحوم غلامعلی خواجوی (نشسته سمت چپ) در کنار معلمان دبیرستان بَدِر
مرحوم غلامعلی خواجوی (پدر نگارنده) در حال دریافت کاپ نقره از دکتر محمود مهران وزیر فرهنگ در جشن بازنشستگی در تالار فرهنگ.
پدرم مردی بسیار درستکار بود که در زمان دبیری با کمال صداقت و وقت شناسی کار خود را انجام می داد. هیچ وقت بخاطر ندارم که پدرم از کار تدریس مدرسه غایب شده باشد. غیبت یا تاخیر اصلا در کارش نبود. وی بدنی قوی داشت و ورزشکار بود. اگر هم مختصری بیماری داشت باز از کار غیبت نمی کرد. سال هایی که در دبیرستان تدین تدریس می کرد مرحوم سید محمد تدین می گفت: « آقای خواجوی 40 سال است یک تب نکرده!!». البته اگر هم تب یا ناخوشی داشت خودش را از کار معاف نمی کرد.[14]
در زمان کودکی من، یک سال در ایام تعطیلات عید، همراه خانواده به کربلا مشرف شدیم و دوازدهم فروردین برگشتیم. روز چهاردهم فروردین پدرم برای کار به دبیرستان رفتند. یادم هست آقای حاج شیخ محمد علی لواسانی با چند تن از همراهان روز چهاردهم فروردین برای دیدن زوار کربلا به منزل ما آمدند. وقتی فهمیدند پدرم به مدرسه و سر کار رفته و در منزل نیست، صدای آقای لواسانی با آن صوت غرا بلند شد که: «زائر امام حسین لااقل سه روز منزل می ماند و پذیرای میهمان می شود!»
تازه پدرم از همین حقوق ناچیز خود مبلغی بعنوان ردِّ مَظالِم[15] به فقرا پرداخت می کرد. بنا به عقیده ایشان چون دولت ظالم بود، دریافت پول از ظالم محل اشکال بود. گرچه بنا به قول یکی از بزرگان فامیل: مرحوم آقای محمد علی گرکانی[16] (از علمای فامیل مادری ام که به ایشان میرزا دایی می گفتیم) اتفاقا معلمی از معدود مشاغل دولتی بود که درآمد آن بلا اشکال و حلال محسوب می شد.[17]
پدرم به مرحوم دکتر محمد قریب ادبیات فارسی و عربی تدریس می کرد که بعدها این آشنایی به ازدواج پدر و مادرم (خواهر مرحوم دکتر محمد قریب) انجامید.
مادرم متولد تهران ولی ایشان هم اصلش از گرکان از روستاهای استان مرکزی در نزدیکی آشتیان است. مادرم (خدیجه) از خانواده قریب گرکان سه برادر داشت و هر سه پزشک و استاد دانشگاه بودند-محمد: دانشگاه تهران، علی: دانشگاه کلیولند امریکا، رضا: دانشگاه پهلوی شیراز. مطمئن هستم مادرم و خواهرانشان از لحاظ استعداد کم از برادران پزشک نداشتند. این خواهران در زمان خودشان سواد خوبی داشتند و شاید گلستان و بوستان را هم تا جایی که به خاطر دارم کاملا مسلط بودند، ولی تقیدات دینی زمانه آنها را از تحصیلات عالیه کلاسیک بازداشت. این موضوع می تواند قابل توجه بانوان امروزین باشد و خدای را سپاس گویند که زنان عصر حاضر در تحصیلات و مدارج علمی آزاد و پیشرو هستند.
برنامه هر ساله خانواده ما در تابستان رفتن به روستای پدری مان (سینک) بود که در آن زمان مسافرت محسوب می شد. به قول مرحوم پدرم، ظاهرا پیش از تولد من وظیفه حمل خانواده و آذوقه بر عهده مرحوم محمد حسین خداوردی (پسر عموی پدرم) بود که از دروازه شمیران تهران با چندین چارپا به طرف سینک حرکت می کردند. در زمان نوزادی من نیز مطابق نقل قول مادر و پدرم «مرحوم آقا محمد کاظم حصارکی»–چارپا دار خوشنام سینکی- مسوولیت رساندن ما از تهران (خیابان ری) تا سینک را بر عهده داشت.[18] مادرم تعریف می کرد که وقتی در قنداقه در آغوش مادرم سوار بر الاغ (یا به اصطلاح سینکی ها مال) مرحوم مش کاظم بودم، چارپا از کناره پرتگاه ها عبور می کرد. مادرم که از سقوط حیوان به دره وحشت زده شده بود دائما گردن حیوان را به سمت دور از دره هل می داده است. مرحوم مش کاظم برای تسلی مادرم به ایشان گفت: «بابا جان اینقدر نگران نباشید، آن حیوان هم جان خودش را دوست دارد و مراقب است تا سقوط نکند.» . این موضوع امروز در خانواده ما تبدیل به ضرب المثل شده است. اگر فرضا کودکی مثلا به لب میز یا صندلی برود و مادرش دچار نگرانی شود، به یاد آن مرحوم می گوییم «نگران نباشید، آن بچه هم جانش را دوست دارد!!»
مرحوم مشهدی محمد کاظم حصارکی (مدفن: آرامستان سینک)
چنانچه به خاطر می آورم، در زمان کودکی من از مدت ها قبل چند گونی آذوقه در زیرزمین ذخیره می کردیم و در روز موعود حرکت درب گونی ها را با جوالدوز می دوختند و بار الاغ می کردند. این کار بر عهده مرحوم مشهدی محمد کاظم حصارکی بود. فردای ارسال آذوقه ها خودمان هم عازم می شدیم. طبق شنیده ها راه اندازی اتوبوس برای مسافران لواسان ابتدا با فردی به نام آقای عابدینی که گاراژدار بود انجام شد. ولی بعد ها آقای حسن عابدینی[19] مرد خوشنام سینکی ماشین اتوبوس استیشنی خرید و این مسوولیت را بر عهده گرفت. از زمان نوزادی، من هم همراه خانواده به سینک می رفتم. تا گلندوک با ماشین استیشن مرحوم حسن عابدینی می رفتیم. و سپس از آنحا با پای پیاده یا چارپا تا سینک می رفتیم. ذوق و شوق کودکانه آنقدر زیاد بود که با سبد مرغ و جوجه و بقچه لوازم و آذوقه در بغل احساس خستگی نمی کردیم.
مبدا حرکت ماشین برای همه مسافران سرچشمه تهران بود ولی آن مرحوم (حسن آقای عابدینی) به پدرم لطف ویژه داشت و برای خانواده ما اختصاصا ماشین را مقابل منزل در خیابان ری می آورد. پاتوق بار و رفت و آمد سینکی ها چهارراه سرچشمه بود که به آنجا نظامیه می گفتند. این محل جلوی قنادی بهار فعلی واقع در شرق ابتدای خیابان سیروس (مصطفی خمینی فعلی) قرار داشت. استیشن روزی یک بار پیش از ظهر از آنجا به سمت لواسان حرکت می کرد. راننده برای براه انداختن معمولا با هندل زدن اتوبوس را روشن می کرد. وقتی راه می افتاد اگر در بین راه خراب نمی شد از مسیر خیابان تهران نو به طرف جاده تلو رهسپار می شد. در نزدیکی روستای تلو توقف می کرد. در آنجا تابلویی بود که رویش نوشته شده بود «دوغ تلو معروف است» مسافرین و راننده به داخل قهوه خانه می رفتند. چای و سیگار و چپق برقرار بود. بعد از کلی معطلی استیشن مجددا به طرف لشکرک ادامه مسیر می داد. یادم نیست پل رودخانه جاجرود چطور بود که هر سال بهار می گفتند پل را آب تخریب کرده و عبور ماشین از رودخانه دردسر داشت. استیشن اوایل تا شورکاب و گلندوک و بعدها با ادامه یافتن راه ماشین رو تا نارون می آمد.
تصویر یک اتوبوس قدیمی
حسن آقای عابدینی (که اهالی به ایشان حسن شوفر می گفتند) فردی بسیار خوش خو و کمک کار بود. بعد ها با پیشرفت جاده با استیشن خود از نارون تا سینک هم ما و دیگر مسافران سینکی را می برد و به هر سختی بود به مقصد نهایی (میدانچه ایستگاه سینک)
می رساند. از نارون تا سینک جاده تنگ بود و اطراف جاده پر درخت بود. بهمین دلیل از دوراهی افجه و سینک (کلون) سرمان را به طرف پنجره ماشین نمی بردیم و گاهی شیشه را هم بالا می کشیدیم تا شاخه ها به سر و صورت مان برخورد نکند. هر سال کدخدا و بزرگان سینک دور هم جمع می شدند و برای تعریض جاده نقشه می ریختند تا بالاخره بصورت امروزی در آمد. مثلا نهر هنزک که داخل جاده بود را به داخل باغچه پدری من که در کنار جاده قرار داشت منتقل کردند. در این باره متنی که به صورت استشهاد نوشتند و بزرگان سینک پای ورقه را امضا کرده اند. این باغچه که ما در قدیم به آن «لَشَک» می گفتیم، امروز نیز در کنار جاده با پلاک 19 از ایشان به یادگار باقی است.
تصویر خانه باغچه پلاک 19 کنار جاده
چندی هم شرکت واحد اتوبوسرانی به مسافران سینک و افجه بطور مشترک سرویس می داد و ایستگاه سوار و پیاده شدنش در تهران نزدیک میدان امام حسین فعلی (فوزیه سابق) در ابتدای خیابان دکتر اقبال قرار داشت که بعدها آن خیابان به اقبال لاهوری تغییر نام یافت.
مرحوم حسن عابدینی راننده خوشنام سینکی
تصویر پدرم مرحوم میرزاغلامعلی خواجوی (سمت راست) و برادر زاده اش مرحوم سرهنگ حسین خواجوی )سمت چپ) و کودک خردسال: نوه مرحوم غلامعلی خواجوی (فرزند نگارنده: علی میرفضائلیان )
استشهاد محلی مربوط به ملک کنار جاده سینک (پلاک 19 فعلی)
تصویر این استشهاد را بدینجهت در اینجا آوردم تا یادی از بزرگان سینک که این سند را امضا کرده اند بشود. لازم به ذکر است هیچکدام از آنان در قید حیات نیستند. همگی از شایستگان و نیکنامان سینک: مرحومان ابوالحسن خداوردیخان (که نوشته به خط ایشان است) – محمد خداوردیخان- عباس جبلی- احمد گرجی-غلامحسین سلیمانی-استاد محمد قاسم یونسی- ابوالفضل خداوردی-محسن باباخانی (کدخدای سینک)- عبدالعلی خواجوی (پسرعموی نگارنده)- احسن خداوردی- چنگیز صدری
ما در سینک تا سال ها در منزل آبا و اجدادی مان (منزل سرهنگ خواجوی واقع در پایین گذر) زندگی می کردیم و رفت و آمد به تهران در طول تابستان عملا معنایی نداشت. پدرم (که ایشان را آقاجان صدا می کردیم) شاید ماهی یک بار برای دریافت حقوق آموزش و پرورش به تهران می رفت. این کوچ تابستانی در خرداد ماه شروع می شد و بازگشت مان در اواخر شهریور ماه بود. دو برادر و خواهرم که بزرگ تر از من بودند، تا قبل از دانشجو شدن، در این سفر تابستانه همراه خانواده بودند. پس از سال ها سکونت تابستانه در منزل پسر عمو (سرهنگ خواجوی) تصمیم گرفتیم تا در دشتهان آلاچیقی برپا کنیم. بدین جهت از مرحوم ابوالقاسم خداوردی (نوه عموی پدرم) درخواست کردیم تا آلاچیقی برای ما بنا کند چارچوب چوبی آلاچیق در زمین ثابت و مستقر بود ولی دیوارها با شاخه های درخت تبریزی که اصطلاحا در سینک پردو می گفتند پوشانده می شد. دیواره آلاچیق هرساله می باید با شاخه های تازه تجدید می شد چون دیواره های سال قبل طی زمستان از بین می رفت. سقف آلاچیق هم با شاخه ها پوشانده می شد و روی شاخه ها را با برزنت می پوشاندیم و این برزنت در تابستان و تابش آفتاب گرمای گزنده ای داشت و البته به صفای آن می ارزید این کار را هم «مرحوم ابوالقاسم خداوردی» انجام می دادند که دستی هنری داشتند.[20] سکونت تابستانه ما در آلاچیق و چادر با اعتراض پسر عمویم (مرحوم سرهنگ خواجوی) همراه بود که چرا در منزل ایشان سکونت نمی گزینیم. البته ما صفای آنجا را با وجود مشکلات ترجیح می دادیم و نمی رفتیم.
عکسی از آلاچیق قدیمی (سمت راست) و چادر مسکونی (سمت چپ) در دشتهان سینک. از راست: مرحوم غلامعلی خواجوی، اینجانب (هما خواجوی)، مادرم، عباس و ابوالقاسم خواجوی. مرغ و جوجه ها نیز در جلوی ما در حال جولان دیده می شوند. (عکس مربوط به حدود سال 1330)
سقف خانه مرحوم اقبال السلطان در افجه با پردو های بین تیر های چوبین (این خانه در کودکی من همچون قصر شاهانه بود)
اگر باران می آمد در گودی های بالای برزنت آب جمع می شد و چکه می کرد و سطل زیر چکه آب می گذاشتیم. در یکی از تابستان ها که اتفاقا میهمان هم داشتیم، بارندگی چنان شدید شد که از منزل «مرحوم ابوالحسن خان جبلی» (و همسرشان) «بهجت خانم سینکی» یک نفر را به سراغ ما فرستادند و گفتند به خانه شان برویم. ما هم میهمان ها را به ساختمان آنها فرستادیم و با وجود اصرار صاحب خانه خودمان نرفتیم و در آلاچیق ماندیم و شب را به صبح رساندیم.
به همین منوال چند سال گذشت تا پدرم تصمیم گرفت که خانه کوچکی در باغچه دشتهان با کمک «مرحوم استاد معمار اسحاق برگ جهانی» بنا کند. این خانه بنا شد و بدل به مسکن مهر خانواده ما و مامن همه میهمانان و اقوام گشت. دوری و رنج مسیر سفر آنچنان بود که میهمانان تهرانی ما معمولا یک هفته در کنار ما می ماندند.
تحصیل دوره ابتدایی من طبق معمول آن زمان در نزدیک ترین دبستان به منزل ما بود که از قضا دبستان دولتی هما[21] نام داشت. محل این دبستان تقریبا روبروی کوچه آصف و نزدیک بیمارستان بازرگانان (اندرزگوی فعلی) بود. صبح ها موقع رفتن به مدرسه آقاجون (مرحوم پدرم) مرا از خیابان ری رد می کرد و بقیه راه را خودم به تنهایی می رفتم. در هنگام بازگشت از مدرسه دو نفر از دانش آموزان با بازوبند مخصوص و پرچم «ایست» با کمک بابای مدرسه (مستخدم) ماشین ها را متوقف می کردند و ما به منزل باز می گشتیم. دختری کم رو و خجالتی بودم. معاون مدرسه خانم زینت الملوک خوش کیش دختردایی پدرم بود که هوای مرا هم داشت. روزی در منزل ایشان (خانم خوش کیش) بودیم که معلم کلاس ششم من «خانم اسماعیل بیگی» هم آنجا تشریف داشتند. مادرم برای اولین بار از ایشان درس و رفتار مرا جویا شد[22]. خانم اسماعیل بیگی گفتند:«دختر خوبی است ولی یک عیب دارد و آن هم این است که خیلی خجالتی است!!» (قابل توجه نوجوانان امروزی که عموما اصلا خجالتی نیستند). همیشه نمرات کتبی من خیلی خوب بود و حتی در گروه مشاعره هم معمولا موفق بودم ولی در امتحانات شفاهی مشکل داشتم چون در زبان آوری و سخنوری عاجز بودم.
از خاطرات تلخ و شیرین من در این دوران خرید اوراق قرضه دولت ملی مرحوم دکتر محمد مصدق در خانواده ما بود که من به خوبی به یاد دارم. ولی با تلخی و هراس کودتای 28 مرداد و تصفیه های آن زمان در خاطرم عجین شده است. در زمان کودتا طبعا تابستان بود و در سینک بودیم و گوش به زنگ اخبار تهران. یادم نیست که رادیو داشتیم یا خیر. منابع خبری مان مسافران تهران بودند. هنوز هم مرداد ماه همراه آن خاطره تلخ است. 14 مرداد هم که در زمان شاه جشن مشروطه برگزار می شد پدرم می گفت: «جشن مرحوم مشروطه!!»
برای دوره دبیرستان هم باز طبق روال آن زمان به نزدیک ترین مدرسه به نام دبیرستان کسایی می رفتم که در «کوچه دردار» بود (دو کوچه بالاتر از منزل ما) . از سرویس و وسایل رفت و آمد امروزی خبری نبود. در دبیرستان آن زمان رسم بود که یکی از دانش آموزان متن درس ها را بلند در کلاس می خواند و سپس دبیر آن درس را توضیح می داد. احتمالا چون من درست و بی غلط متن درس را می خواندم دبیران ما مرا مامور این کار (بلند خواندن متن درس در کلاس) کرده بودند. دبیر ادبیات ما خانم صدیقه قریب –دختر مرحوم استاد عبدالعظیم قریب پدر دستور زبان فارسی_ بود. در دبیرستان درس هایم خوب بود. به ریاضی و ادبیات علاقمند بودم و به همین جهت برخی اوراق این دو درس را هنوز نگه داشته ام.
انشای نگارنده که در پایان آن آموزگار نوشته ای اضافه کرده که: « خوشا بحال کسی که فاتح دل مردمان باشد.»
عکس هایی از ورقه های ریاضی و ادبیات نگارنده
چنانچه پیشتر ذکر کردم، مرحوم خانم بتول راشد (فرزند مرحوم استاد راشد) هم معلم درس علم الاشیا (زیست شناسی) ما در دوران دبیرستان بود. خاطره ای هم از این معلم خوب دارم: ایشان در جواب یکی از دانش آموزان که نسبت فرزند استاد راشد (دانشمند و سخنور مشهور) بودن را برای بزرگی شان ذکر کرده بود گفتند:
گیرم پدر تو بود راشِد از فضل پدر تو را چه باشِد!!
چه خوب است که باز هم یادی از آقای راشد که سال ها ساعت 20 شب های جمعه از رادیو تهران سخنرانی های مفید و انسان سازی با شنوندگان زیاد داشتند بکنیم. در رادیو هم به ایشان دانشمند محترم آقای راشد گفته می شد و القاب رایج امروزی را نداشتند.
درس خوشنویسی از موارد درسی دبیرستان آن زمان بود. در آن زمان ها روی کاغذ مشق درشت با قلم نی خطاطی می نوشتیم. بین خطوط خطاطی را مشق ریز با قلم نی خط ریز می نوشتیم که نوعی صرفه جویی در کاغذ محسوب می شد. البته الان که فکر می کنم تلفیق خطاطی با قلم های درشت و ریزرا می شود نوعی ابتکار هنری زیبا محسوب کرد.
در زمان تحصیل بخاطر سخت کوشی در درس و مشق جایزه هایی در نظر گرفته بودند که معمولا شامل اشعار و کتاب های ادبای گذشته بود. در دنیای کودکان و نوجوانان در قدیم دریافت یک کتاب کوچک از اشعار سعدی و حافظ بسیار غرور آفرین بود.
تعدادی از جوایز دریافتی نگارنده در دوران تحصیل
در آن زمان تا قبل از پنجم متوسطه انتخاب رشته نبود و در سال دوازدهم رشته های طبیعی و ریاضی و انسانی از هم جدا می شدند. به اصطلاح به مدرک پنجم دبیرستان دیپلم علمی (ناقص) و به ششم دبیرستان دیپلم کامل می گفتند. پنجم دبیرستان را که تمام کردم برای دوره متوسطه رشته ریاضی را انتخاب کردم. چون دبیرستان خودم (کسایی) رشته ریاضی نداشت عازم دبیرستان آزرم (حضرت زهرای فعلی) واقع در خیابان ژاله، خیابان خورشید (شهید همایون ناطقی) شدم. در گیر و دار ثبت نام در دبیرستان جدید رویداد دیگری در زندگیم اتفاق افتاد و قرار شد ازدواج کنم. از این رخداد ناراضی نبودم ولی درس را خیلی دوست داشتم. البته آن زمان مقاومت در برابر خواست والدین مرسوم نبود و جوانان اکثرا کوتاه می آمدند و به ازدواج تن می دادند که من هم چنین کردم. همسرم آقای سید محمد حسن میرفضائلیان[23] دبیر آموزش و پرورش و همزمان دانشجوی داروسازی دانشگاه تهران بود. مجلس عروسی ما طبق روال آن روزگار مراسم ساده عصرانه درمنزل بود که با حضور اقوام و آشنایان برگزار شد. بدین ترتیب پس از کلاس یازدهم از درس کناره گرفتم. در خانواده ما آقای شیخ محمد علی لواسانی[24] خطبه عقد اقوام را می خواندند. ولی نمی دانم چرا در مراسم من ایشان حضور نداشتند و آقای شیخ زین العابدین سرخه ای پیشنماز مسجد امامزاده یحیی خطبه عقد ما را خواندند و در قباله ازدواج مان امضای آن مرحوم هست.
قباله ازدواج نگارنده
سه سال بعد اولین فرزندمان به نام علی به دنیا آمد. چهار سال از درس فاصله افتاد. خوشبختانه زمان زیادی نگذشته بود که به خود آمده و در صدد دریافت مدرک دیپلم طبیعی بصورت متفرقه و آزاد برآمدم. کتاب و دفتر تهیه کردم و با بچه و کارِ خانه (خانه داری) همزمان دروس کتابهای سال دوازدهم را به تنهایی در منزل مطالعه می کردم. برای درک دروس ادبیات فارسی و زبان عربی از پدرم کمک می گرفتم و برای دروس دیگر از همسرم که دانشجوی داروسازی بود، کمک می گرفتم. از اسفند ماه به این فکر افتادم که خوب است به کلاس درس بروم و خودم را در کنار دیگران محک بزنم. کلاس درس آزاد موجود در آن زمان شاید فقط آموزشگاه مرحوم دکتر محمد خزائلی[25] بود.
مرحوم محمد خزائلی (سمت راست) و مراسم تجلیل از خدمات فرهنگی و رونمایی از سردیس برنزی و تمبر یادبود ایشان در کتابخانه ملی با حضور خانواده آن مرحوم و جناب آقای حجت الاسلام دعایی.
آن مرحوم روشندل و روشن ضمیر بود و محل آموزشگاه در خیابان ظهیر الاسلام قرار داشت. اسفند ماه در کلاس ثبت نام کردم. مسوول ثبت نام از همان اول آب پاکی را روی دستم ریخت که «تو که در این وقت سال ثبت نام می کنی توقع قبولی در امتحانات دیپلم متوسطه نداشته باش». عصر ها به هر نحو که بود، خودم را به کلاس می رساندم. مدرس کلاس فیزیک آقای انصاری که نامدار و بسیار معروف بود. ایشان مساله ای را برای حل کردن دانش آموزان ارائه کرد. هیچیک از حاضران بلد نبودند ولی من که تازه وارد بودم پای تخته رفته و آن مساله را حل کردم. این قضیه باعث تعجب همگان شد و معلم گفت:
«هر بیشه گمان مبر که خالی است شاید که پلنگ خفته باشد»[26]
این معلم فیزیک برای هر فرمول عباراتی ساخته بود که به یادگیری خیلی کمک می کرد که هنوز بعضی را در خاطر دارم.
هشت پرنده ( ) روی آب:
عکسِ (ax) کداک (KD) [27]:
حوزه امتحانی دختران در تهران دبیرستان شاهدخت واقع در ابتدای خیابان شاه آباد (خیابان جمهوری اسلامی فعلی) بعد از میدان بهارستان بود. این دبیرستان بعدها مبدل به دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی شد. اکنون نیز با تخریب دبیرستان علمیه در ضلع جنوبی مجلس دبیرستان علمیه به آن محل منتقل شده و اکنون به این نام خوانده می شود. [28] در آن زمان بعد از امتحان کتبی آزمون شفاهی نیز صورت می گرفت که بخوبی برگزار شد. در امتحان نهایی متفرقه سال دوازدهم (دیپلم) با موفقیت در امتحانات کتبی و شفاهی با معدل 16/5 قبول شدم. لازم به ذکر است این معدل در آن زمانه معدلی بسیار خوب محسوب می شد. بعد ازموفقیت در امتحان دیپلم به فکر رفتن به دانشگاه افتادم که آن زمان چندان برای خانم ها معمول نبود. همسرم و خانواده پدری ام موافقت نداشتند. با جر و بحث و دلخوری بالاخره در کنکور ثبت نام کردم. مخالفان ادامه تحصیل من احتمالا با خودشان می گفتند «این که قبول نمی شود حالا بگذار در کنکور هم شرکت کند.». کنکور رشته طبیعی شامل دو گروه بود. علوم پزشکی و دانشکده علوم. با داشتن همسر و فرزند فکر علوم پزشکی را از سر بیرون کرده و در امتحان دانشکده علوم شرکت کردم و بدون اینکه در کلاس آمادگی کنکور شرکت کنم در کنکور دانشکده علوم رتبه 50 را کسب کردم. به آموزشگاه خزائلی دعوت شدم و یکی از مسوولان آنجا به من گفت شما از آموزشگاه ما خیلی کوتاه مدت استفاده کردید ولی لطفا اجازه دهید جهت تبلیغات آموزشگاه مان اسم تان را در روزنامه چاپ کنیم. با موافقت اینجانب تبریک موسسه آموزشی خزائلی به اینجانب در روزنامه اطلاعات چاپ شد.
دکتر خزائلی برای همه اهل فرهنگ شخصیتی بسیار ارزشمند بود. یکی از اقوام[29] که دانشجوی ایشان بود تعریف می کرد: «سر کلاس گمان کردم استاد که نمی بیند پس می توانم از کلاس خارج شوم و به کارهای متفرقه ام برسم. ولی به محض حرکت جهت خروج مرحوم دکتر خزائلی گفت آقای … فورا سر جایت بنشین!!». از اینکه یک فرد نابینا چطور دقیقا متوجه شد که چه کسی در کلاس چه می کند و مرا با نام صدا زد همگی خیلی تعجب کردیم.
قبولی من در کنکور همان و مخالفت خانواده برای ادامه تحصیل هم همان! پدرم عزا گرفته بود که بعد از دانشگاه حتما باید به خدمت سربازی (سپاه دانش) بروم. چراکه آن زمان عکس هایی از سپاه دانش در روزنامه ها چاپ می شد که چندان انطباقی با عقاید مذهبی رایج در خانواده ما نداشت و احتمالا به همین علت پدرم دل خوشی از این سپاه نداشت. همسرم هم طبق معمول آن زمان خوشایندش نبود که خانمی درس بخواند. یکی از دلایل نگارش این خودنوشت آن است که دختران امروزی بدانند که نسل گذشته برای تحصیل و پیشرفت در زندگی با چه مشکلاتی مواجه بوده است. از نظر استعداد من و خواهرم در مقایسه با برادرانم کمتر نبودیم ولی مدارج علمی و پیشرفت اجتماعی برادرانم (ابوالقاسم: پزشک متخصص استاد دانشگاه شیراز، عباس: استاد فیزیک دانشگاه در امریکا) بسیار بیش از ما بود. من و خواهرم لنگان لنگان و با مشقت زیاد توانستیم تحصیلات دانشگاهی داشته باشیم (من: لیسانس زیست شناسی و خواهرم منصوره: لیسانس زبان انگلیسی). ولی آنچنانچه باید و شاید نتوانستیم از استعداد خود بهره مندی داشته باشیم. با سخت کوشی و تلاش نسل ما راه تحصیل و تعالی برای نسل کنونی گشوده شده است. شایسته است که دختران و بانوان امروزین از امکانات موحود برای رشد و فرهنگ والا بهره مند شوند.
دخترعموی عزیزی داشتم به نام «عفت تجارتچی»[30]. مشکل خودم را با ایشان در میان گذاشتم. بدون هیچ اما و اگری گفت: «دانشگاه تهران قبول شده ای و شک می کنی؟؟ باید بروی.» به هر جهت اصرار ایشان به دلم نشست و بر ابرام مخالفان ادامه تحصیل فائق آمدم.
مرحوم عفت تجارتچی دختر عموی نگارنده
پا در یک کفش کرده و در دانشگاه ثبت نام نمودم. ابتدا به تحصیل در رشته شیمی فکر می کردم. ولی بالاخره بخاطر علاقه به زمین و خاک و طبیعت و جانوران (محیط زیست) در رشته بیولوژی (زیست شناسی) ثبت نام کردم.
دانشکده علوم دانشگاه تهران محل تحصیلات دانشگاهی نگارنده
چهار سال درس خواندم، البته بیشتر در خفا. چون بنا به دلایل پیش گفته کتاب و دفتر در دستانم باعث جر و بحث و جدل در خانواده می شد. اساتید آن زمان دانشگاه با ریاست دکتر علی اکبر سیاسی بر دانشگاه بسیار زبده بودند و شاید بعضی از آنان در سطح بین المللی صاحب نام بودند. برخی از اساتید دانشکده واحد های اجباری و اختیاری ما عبارت بودند از: «دکتر عبدالله شیبانی (ریاست دانشکده علوم و استاد فیزیولوژی)، دکتر کمال جناب (رئیس دانشکده و چهره ماندگار فیزیک)، دکتر مستشفی ( استاد ژنتیک)، دکتر مبیّن (استاد گیاه شناسی)، دکتر ایزدی (استاد بیوفیزیک) خانم دکتر طاهره رحمانی (استاد جنین شناسی)، دکتر هوشنگ فرمند و دکتر محمد بلوچ. مرحوم دکتر عبدالله شیبانی[31] و دانشیار ایشان دکتر فرمند از پایه گذاران فییزیولوژی جانوری در ایران بودند.
استادان اسبق گروه فیزیولوژی دانشکده علوم دانشگاه تهران. از راست به چپ: دکتر هوشنگ فرمند، دکتر سید علی حائری روحانی، دکتر عبدالله شیبانی و دکتر حوری سپهری.
مرحوم دکتر محمد بلوچ[32] استاد اسبق جانور شناسی دانشکده علوم دانشگاه تهران
تصویر مدرک لیسانس اینجانب با امضای مرحوم «دکتر کمال جناب»
دکتر محمد صادق مبیّن[33] (1298 تبریز- 1394)
مرحوم دکتر عبدالله شیبانی استاد بیولوژی ما در حوادث دوران انقلاب با جثه نحیف جلوی در دانشگاه ایستاد و اجازه نداد سربازان و پلیس وارد دانشگاه شوند. فیلم این صحنه را چند بار اوائل انقلاب در تلویزیون نشان دادند ولی بعدا دیگر آن را ندیدم.
دکتر عبدالله شیبانی استاد فیزیولوی
دانشگاه تهران در انقلاب
ترم اول از درس ژنتیک چیزی متوجه نمی شدم. برای اولین بار در ترم اول از این درس اعجاز آمیز نمره مردودی گرفتم. ولی با جدیت در ترم های بعد چه در واحد های اجباری و چه در واحد های اختیاری بهترین نمرات را از این درس می گرفتم و در دلم هوای ادامه تحصیل در این رشته را داشتم.
در سال 1349 با داشتن یک فرزند از دانشکده علوم فارغ التحصیل شدم و چون معدلم خوب بود (معدل ب)، مجاز به ادامه تحصیل در فوق لیسانس بودم ولی با تولد فرزند دوم (1349) و مشکلات عدیده که در خانواده پیش آمد (مرگ خواهرم منصوره: 1352 و مسوولیت من برای کمک به نگهداری فرزندانش) ادامه تحصیل را موقتا به تاخیر انداختم. این تاخیر تا امروز هم ادامه دارد و عملا از ادامه تحصیل بازماندم. با اینحال همیشه سعی کرده ام از مسائل روز اجتماع و کتاب و دفتر جدا نشوم.
در دوران فراغت از تحصیل در انجمن ایران و انگلیس تا مدرک Lower Cambridge به آموختن زبان انگلیسی پرداختم که البته متاسفانه بعلت عدم ممارست در زبان بیشتر آن دانسته ها فراموش شده است.
مدرک زبان دانشگاه کمبریج انگلستان
در سال 1354 به اتفاق همسرم سفر حج تمتع نصیب شد با هزینه هر نفر حدود 5000 تومان. در آن سال واقعه اسف بار آتش سوزی معروف در صحرای منا اتفاق افتاد که فراموش نشدنی است. و چندی پیش هم خانمی را دیدم که دو تن از بستگانش را در این حادثه از دست داده بود. در مراجعت از سفر حج (آذر ماه 1354) در بدو ورود به منزل پدری با فقدان پدرم مواجه شدم که سفر حج را به کاممان تلخ کرد. کتاب تفسیر کشّاف زمخشری را بعنوان سوغاتی حج برای ایشان آورده بودم که هنوز در کتابخانه منزل ما به یادگار موجود است.
رانندگی بانوان که امروزه کاملا عادی و روزمره است در زمان قدیم امری عجیب و غیرمعمول بود. در سال 1354 تصمیم گرفتم رانندگی یاد بگیرم. پس از مخالفت همسرم، سرانجام به کلاس های آموزش رانندگی «رفیع» واقع در پیچ شمیران رفتم. در امتحان رانندگی موفق به دریافت گواهینامه رانندگی شدم. در سال 1357 هم خودروی پیکان لوکس نخودی رنگ خریدم. علیرغم مخالفت های آن زمان امروز خدا را سپاس می گوییم که من رانندگی می کنم چون بسیاری از کارهای خانواده در این سن که من و همسرم بازنشسته شده ایم و بچه ها سراغ زندگی خودشان رفته اند به رانندگی من وابسته شده است. در حقیقت این نوشتار را جهت توضیح نحوه زندگی نسل پیش نگاشته ام و نه فقط نقل رویدادهای زندگانی خود. بعبارتی این خودنوشت زندگی روزگار من و بانوان هم نسل من بوده است.
آموزشگاه رفیع (سمت راست) و پیکان لوکس نخودی 1358 (سمت چپ)
از سال 1354 کار در دبیرستان را شروع کردم. سالهای اول کار تدریس از ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ در خیابان مولوی در یک مدرسه راهنمایی تدریس میکردم. آن هم تازه با با پادرمیانی و معرفی یکی از اقوام بنام مرحوم فاطمه لشکری (خواهر مرحوم استاد محمد حسین لشکری از پیشکسوتان چشم پزشکی نوین در ایران) جور شده بود. سپس دو روز در هفته هم دبیرستان علوی واقع در خیابان ایران مشغول تدریس شدم.
مرحوم دکتر محمدحسین لشکری استاد پیشکسوت چشم پزشکی
چون پارتی نداشتم تا سال ها استخدام رسمی نبودم ولی بالاخره در سال ۱۳۵۷ استخدام رسمی آموزش و پرورش شدم. سالهای اول پس از استخدام رسمی در دبیرستان علوی و سپس در برخی دیگر از دبیرستانهای دیگر منطقه ۱۲ آموزش و پرورش تهران مانند دبیرستان های هدایت، تهذیب (که سابقاً شیرین نام داشت) و سوده همدانی انجام وظیفه می کردم. مواد درسی که تدریس می کردم بیشتر شامل زیست شناسی و زمین شناسی بود.
سال های آخر خدمت به منطقه ۷ آموزش و پرورش تهران منتقل شدم و در دبیرستان های نصر، شهید غفاریان (ملکه مادر سابق) شهیدان جوادنیا کار می کردم. نزدیک به 30 سال سعی کردم با صداقت و درستی در امر تربیت و تعلیم دختران دبیرستانی کوشا باشم. پس از بازنشستگی خود را بیشتر به سرگرمی های فرهنگی مشغول می کنم. هنوز با شاگردان خود که تقریبا همگی به مدارج عالیه رسیده اند، در ارتباط هستم. و حالا من از این بانوان فرهیخته می آموزم.
در سال 1356در زمان ارزانی دلار که کارمندان دولت از ۴۰ درصد تخفیف هواپیمایی ملی ایران یعنی هما برخوردار بودند سفری به ینگه دنیا داشتم و برادرم (مرحوم عباس خواجوی) را بعد از سالها دیدم. با ایشان و خانواده شان تقریباً شرق امریکا را گشتیم و بخشهایی از کانادا را هم دیدیم. اقوام ساکن در امریکا را تا آنجا که توانستیم ملاقات کردیم. در پایان سفر در جواب برادرم که گفت از جاهایی که دیدی کدام یک برایت جالب تر بود از آبشار نیاگارا نام بردم و آن را با عظمت تر دیدم. به ایشان گفتم ساخته های دست بشر از نظر زیبایی و ابهت به پای مخلوقات خداوند نخواهند رسید.
آسمان خراش امپایر استیت در نیویورک (سمت راست) و آبشار نیاگارا (مرز آمریکا و کانادا (سمت چپ) از دیدنی های سفر
آبشار نیاگارا در کانادا در کنار برادر زاده ام لیلی خواجوی (فرزند عباس)
نگارنده در حال ادای فریضه نماز (تالار استقلال –فیلادلفیا)[34]
مسجد واشنگتن (تابستان 1977 میلادی معادل تابستان 1356 هجری خورشیدی)
نگارنده در کنار سانی خواجوی (همسر عباس خواجوی)
تصاویری از سفر نگارنده به آمریکا در تابستان سال 1356
چنانچه پیشتر اشاره کردم دو برادر و یک خواهر داشتم که البته همگی به رحمت خدا رفته اند.
عباس (راست) و ابوالقاسم خواجوی (برادران نگارنده)
ابوالقاسم برادر بزرگم استعداد بسیار خوبی در یادگیری زبان خارجی داشت بطوری که بدون کلاس و معلم زبان انگلیسی و فرانسه را با خودآموزهای قدیم فرا گرفته بود و با وجود آنکه فارغ التحصیل دبیرستان علمیه و پزشک فارغ التحصیل دانشگاه تهران و استاد مبرز رشته رادیولوژی در دانشکده پزشکی شیراز بود، میگفت من باید استاد زبان می شدم چرا من را به تحصیل در رشته پزشکی تشویق کردید!
دبیرستان علمیه تهران
برادر دوم عباس دست هنری داشت، بعد از اخذ دیپلم از دبیرستان البرز در اردوی دانش آموزی و در کنکور دانشکده هنرهای زیبا نفر اول شده بود و همان سال طی مراسمی شاه به نفرات اول جایزه میداد و چون برادر من برای دریافت جایزه دو بار روی سن احضار شد که موجب شد شاه از روی تعجب به او چپ چپ نگاه کند!! (تصویر پایین). مرحوم عباس بعد از مراسم گفت «در هنگام دریافت جایزه دستبوسی نکردم و زیاد هم خم نشدم!»
مرحوم عباس خواجوی در حال دریافت جایزه از شاه و دکتر منوچهر اقبال (رییس دانشگاه تهران سمت راست) و دکتر محمود مهران (وزیر فرهنگ سمت چپ)
یکی از جوایزش جعبه ابزار رسم(پرگار) بود که همه افراد خانواده از آنها سری به سری استفاده کردیم!! ایشان برای ادامه تحصیل آمریکا رفتند گاهی نامه های ایشان از سفر با هنر آمیخته بود که تصویر نمونه ای را میگذارم.
نامه نگاری هنری عباس خواجوی از آمریکا
سمت راست: نقاشی شتربان (1330) عباس خواجوی. سمت چپ: تصویر مرحوم دکتر محمد مصدق از مرحوم عباس خواجوی (ع.خ)
خواهرم منصوره با داشتن تصدیق (مدرک) ششم ابتدایی بعد از سال ها به فکر ادامه تحصیل افتاد و در مدت سه سال با استفاده از کلاس های آموزشگاه خزائلی دیپلم ادبی اخذ کرد: یک سال از هفتم تا نهم متوسطه و سال دوم تا پنجم متوسطه در سال سوم هم تا دریافت دیپلم ادبی. ایشان لیسانس خود را از دانشگاه تهران در رشته زبان انگلیسی گرفت و سپس به تدریس زبان در دبیرستان پرداخت.
راست: تصویر منصوره خواجوی (خواهر نگارنده) چپ: من و خواهرم در نمایشگاه “کلبه سرخ پوست” کار عباس مهرپویا هنرمند معاصر[35]
عباس مهرپویا هنرمند معاصر
مدرک لیسانس خواهرم منصوره در رشته زبان خارجه انگلیسی از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران
در حوادث انقلاب ایران به سهم خود فعال بودم و امید بسیار به بهبودی وضعیت مملکت داشتیم. پس از انقلاب با خوش بینی به وضع آینده فرزند سوم خود (سید هادی) را به دنیا آوردم. البته از الطاف خداوند فرزندان و نوادگان و نتیجه ها[36] در صراط مستقیم هستند انشاالله.
سرگرمی فعلی اینجانب مشق خطاطی، کتابخوانی، دیدار دوستان و اقوام و ایرانگردی است. [37]
تصاویری از مشق خوشنویسی های (ناشیانه!!!) نگارنده
ایرانگردی و جهانگردی را دوست دارم. هرجا سفر کنم، دیدن طبیعت و اجتماع مردم و روابط آنان با یکدیگر بیشتر مورد توجه من است. چند سفرنامه کوتاه هم از سفر به قزوین و الموت و نیشابور و کاشان و … نگاشته ام که در سایت لواسان درج شده است.[38] [39] [40]به هیچ داشته ی دیگران غبطه نمی خورم مگر تقوی و دانش افراد. مردم دوستی را از والدین خود آموخته ام. مادرم از سال اول ازدواج همراه پدرم تابستان ها را در سینک سپری می کرد. با مردم این دیار بسیار دوست بود و همیشه با آنان آمد و رفت داشت. هنوز هم پیران و معمرین سینک از مادرم به نیکی یاد می کنند. خدای را سپاسگزارم که خوشنامی بهترین میراثی است که از پدر و مادرم برایم به یادگار مانده است.
نشسته از راست: مرحومان علی و خدیجه و رضا قریب (دایی ها و مادر نگارنده. عکس گرفته شده در منزل مرحوم صدیقه قریب (خاله نگارنده)
نشسته از راست: مرحومان علی و خدیجه و رضا قریب (دایی ها و مادر نگارنده) و ایستاده از راست: حسین و محسن قریب (پسران مرحوم دکتر محمد قریب دایی نگارنده)
مرحوم دکتر محمد قریب (دایی نگارنده) و یادنامه ایشان (به کوشش فرزندشان دکتر حسین قریب)
خاله نگارنده مرحوم زهرا قریب (مسیبی)
مرحوم صدیقه و رضا قریب (خاله و دایی نگارنده) و سنگ نوشته دعای اهل قبور موقوفه صدیقه قریب (خاله نگارنده) در آرامستان سینک
از راست: هدی مهابادی (خاله زاده نگارنده)، نگارنده، صدیقه قریب (خاله ام) و نرگس طباطبایی فر (خواهر زاده نگارنده)
نگارنده (سمت چپ) در کنار خانواده عزیز (همسر، فرزندان، نوادگان، نتیجه و عروس ها) در دشتهان سینک 1399
نگارنده در کنار خانواده ی خود و خواهر (مرحوم منصوره) ( فرزندان، نوادگان، عروس ها و …) دی ماه 1396
افطاری سال 1398 در دشتهان (دکتر حسین قریب ظرف مسی هندوانه را تعارف میکند)
لوح بازنشستگی نگارنده (عذرا خواجوی) با امضاء رئیس سازمان آموزش و پرورش تهران[41]
سید هادی فرزند کوچک نگارنده در ایام طفولیت (سمت راست). وی اکنون استاد دانشگاه تهران در رشته طب اورژانس است (سمت چپ)
مرحوم حاج میرزا علی اصغر قریب (از کسبه خوشنام سرچشمه قدیم ، پدربزرگ مادری نگارنده)
تصویر حیاط منزل پدر بزرگم در خیابان عین الدوله (ایران فعلی). کودکان خردسال: سعید و نصیر مهابادی (فرزندان صدیقه قریب: خاله نگارنده) هستند.
عکسی از مرحوم مادرم خدیجه قریب و پدرم غلامعلی خواجوی
از راست ابوالقاسم خواجوی (برادرم)، محمود طباطبایی فر (خواهر زاده ام) و مادرم (خدیجه قریب) در دشتهان سینک (حدود سال 1357)
دو عکس از فرزندان نگارنده در صحرای ارغش (حدود سال 1357) (بالا: علی- پایین: احمد)
این عکس احتمالا قدیمی ترین عکس موجود از سینک باشد. غلامعلی خواجوی نفر سوم از سمت چپ نشسته با کلاه پهلوی بر روی سنگ بزرگ رودخانه (یا به اصطلاح سینکی ها کَمَر) به همراه دوستان. (عکس مربوط به سال 1318)
[1] Autobiography : خودنوشت، بیوگرافی خودنوشته
[2]Biography : بیوگرافی، زندگی نامه
[3]ویژه نامه روزنامه اطلاعات درباره مرحوم حسینعلی راشد به تاریخ 5 آذر 1392 https://goo.gl/igaNZX
[4]آرامگاه سر قبر آقا یا بقعه سرقبر آقا بنایی مربوط به دوره قاجار است و در تهران، ضلع جنوبی چهارراه مولوی انتهای خیابان شهید مصطفی خمینی (سیروس سابق) در میان باغی تقریباً بزرگ و قدیمی واقع شدهاست.سر قبر آقا عنوان بقعه و گنبدی است که بر قبر میرزا ابوالقاسم تهرانی، معروف به میرزا ابوالقاسم امام جمعه که برای سالیان مدید در دوران قاجاریه، امام جمعه تهران بود، بنا شده بود. گرچه قبل از دفن وی نیز در این محل قبرستان کوچکی وجود داشت، اما به مرور زمان و بواسطه اعتقاد عوام به مقام و مرتبت این شخصیت، قبرستان بزرگی در مجاورت این آرامگاه شکل گرفت که به همین نام و با عنوان قبرستان سر قبر آقا معروف شد.میرزا ابوالقاسم، پس از درگذشت عمو و پدرزنش، آقا محمدمهدی امام جمعه (نخستین امامجمعه تهران) به دستور فتحعلیشاه به امامتجمعه تهران و تولیت مسجد شاه گمارده شد. او از روحانیون بانفوذ عصر خود بود و پس از آنکه امیرکبیر قدرت روحانیون را محدود ساخت، به صف مخالفان امیر پیوست. او در تهران درگذشت. (نقل از ویکیپدیا)
[5]راویان تهران میگویند که قاجارها حصارهای تهران را وسیعتر کردند و باغات تهران رنگوبو و شکل منظمتری به خود گرفت. تهران بود و پنج رودِ البرز و نهرهای زلال آب. چنارها سر به فلک گذاشته بود، تهران مشهور شده بود به سرزمین آب و چنار. از باغ انار و توتِ ابوالفتح بگیر تا باغات محله امامزاده یحیی، باغ میرزامحمود وزیر، باغ میرزامحمدخان، باغ شهابالسلطنه، باغچه مشیرالدوله و باغ وزیرمختار. از آن همه باغ در محله امامزاده یحیی تنها یک پلاک آبیرنگ، یک نام به جا مانده به اسم باغ «پسته بک». کوچه مروی هم باغها و قناتهای بسیار داشت، معروف به میدان بهارستان. باغ مشیرالدوله، باغ سپهسالار، جلالالملک و دهها باغ دیگر که دم آنها نفسها را پر میکرد از هوای پاک. از آنها جز باغ نگارستان به جا نمانده. شمال تهران هم تا چشم کار میکرد، باغ بود و باغ و باغ.(نقل ازایسنا:https://goo.gl/jseBZN
[6]* حاجی علیرضا: کسی که این قنات را حدود کمتر از 200 سال پیش احداث کرده است، سرگذشت جالبی دارد. او فرزند حاج ابراهیم خان کلانتر معروف به تاجبخش و ملقب به اعتمادالدوله است. حاج ابراهیم، اولین صدراعظم سلسله قاجاریه است. او کسی است که آخرین صدراعظمی زندیه را به عهده داشت و موجب انتقال قدرت از زندیه به قاجاریه شد، ولی با این وجود آقا محمدخان از او واهمه داشت و به فتحعلی شاه توصیه کرده بود که از قدرت زیاد او باید ترسید از همین روست که فتحعلی شاه هم سرانجام در سال 1215 قمری در یک روز وی و تمامی بستگانش را که مصدر قدرت بودند، دستگیر و از میان برد. اما در آن هنگام به دو طفل خردسالش علیرضا متولد 1203 قمری/ 1789 میلادی و علی اکبر رحم شد و هر دو زنده ماندند.علیرضا که در همان زمان اخته گردید، بعدها محرم حرمخانه فتحعلی شاه شد. او مردی نیک سیرت و خیرخواه بود. قنات مزبور را او احداث کرد و آبش را رایگان دراختیار تهرانیها قرار داد. حتی املاکی را جهت لایروبی و مخارج نگهداری قنات برای آن اختصاص داد. حاجی علیرضا در سال 1265 قمري در اوایل دوره ناصری درگذشت..
** قنات حاج علیرضا: این قنات که در زمان خودش بسیار با ارزش و گرانقدر بود و شاید به اندازه یک سد برای تهران امروز کارکرد داشت، در آن زمان نیمه شرقی تهران را آب رسانی ميکرد. قنات حاجی علیرضا از ضلع شمالی فرهنگسرای اندیشه (خیابان شهید قندی) آغاز ميشود. یعنی مادر چاهش آنجاست و در امتداد جاده قدیم شمیران ادامه ميیابد و در حوالی پادگان ولی عصر (عشرت آباد سابق) جاده را قطع کرده به شرق خیابان آمده در نزدیکی میدان سپاه در امتداد خیابان سپاه و ابن سینا ادامه ميیابد. در شمال سه راه مجاهدین اسلام آب قنات به دو رشته تقسیم ميشود. شاخه شرقی به خانه قوام الدوله در کوچه میرزا محمود ميرود که به مصارف منازل شرق خیابان سیروس ميرسد و شاخه غربی به طرف امامزاده سید اسماعیل و جنوب غربی خیابان سیروس ادامه مسیر ميدهد. مظهر آن در تقاطع خیابان مصطفی خمینی و امیرکبیر قرار دارد. به همین دلیل این تقاطع را «چهار راه سرچشمه» میخوانند و نام محله سرچشمه نیز که در جنوب این محدوده قرار دارد، از همینجا آمدهاست.
نقل از:
- مقاله داریوش شهبازی: http://www.darioush-shahbazi.com/index.php?option=com_content&task=view&id=48
- ویکیپدیا
[7] مرحوم مهندس مهدی بازرگان در سال 1331 مسوول سازمان آب لوله کشی شد و آن را به ثمر رساند (نقل از ویکیپدیا)
[8] ترجمه: هر چيز زنده اى را از آب پديد آورديم (سوره انبیا- آیه 30) این جمله هنوز در نشان شرکت آّب و فاضلاب دیده می شود.
[9] نقل از مسعود بهنود در (هزارداستان با مسعود بهنود)
[10] عکس تزیینی است از سالن سازمان آب به نام آبگینه واقع در خیابان دکتر فاطمی تهران (عکاس: نگارنده)
[11] موسس دبیرستان تدین مرحوم محمد تدین بوده است. سید محمد تدین بیرجندی (۱۲۶۰– ۱۳۳۰)، چهارمین رئیس دانشگاه تهران و از جمله شخصیتهای برجسته سیاسی و علمی دوران قاجار و پهلوی است که نقش مهمی در دوره بین انقراض سلسله قاجار و آغاز دوران پهلوی داشت. همچنین تدین در طول عمر سیاسی خود در مناصبی همچون رئیس مجلس شورای ملی، وزیر معارف (فرهنگ) و وزیر خواربار به خدمت مشغول بود.
سید محمد تدین
[12] مرحوم میرزا احمدخان بَدِر (نصیرالدوله) (۱۲۴۹رشت – ۱۳۰۹ تهران) از پیشگامان آموزش و پرورش مدرن در ایران و از دولتمرد دوران قاجار و پهلوی است. وی وزیر معارف، اوقاف و صنایع مستظرفه ایران بوده است.
مرحوم احمد بَدِر
[13]سابقا به وزارت آموزش و پرورش وزارت معارف یا وزارت فرهنگ می گفتند
[14] برای اطلاع بیشتر از نسب سینکی ها و پدر نگارنده به مقاله خاطرات یک سینکی قسمت 3 و 4 و 5 و مقاله بلده نور و بزرگان آن نوشته نگارنده در سایت لواسانی ها مراجعه فرمایید: https://shrtco.de/jHJlw و https://shrtco.de/cPiGK و https://shrtco.de/n2fzy و https://shrtco.de/8Cu5l
[15] «رد مظالم» در لغت به معنای تبرئه از حقوق دیگران است، ولی در اصطلاح فقهی به صدقهای گفته میشود که شخصی از طرف مالک پرداخت میکند که البته همراه با ضوابط خاصی است. (نقل از خبرگزاری حوزه)
[16]دلنوشته ای از یک گرکانی (نوشته خانم مهتا هدایتی عروس نگارنده): http://lavasaniha.com/?p=812 و فایل pdf : http://shrtco.de/SGqgj
[18]حمل و نقل قدیم در سینک http://lavasaniha.com/?p=1691 و فایل pdf : https://shrtco.de/Tu4Kk
[19] اینکه مرحوم حسن آقای عابدینی با آقای عابدینی گاراژدار نسبتی داشتند یا خیر اطلاع دقیقی ندارم.
[20] توضیحات بیشتر درباره پردو و خانه با صفای کودکی مان در مقاله خاطرات یک سینکی قسمت سوم به قلم نگارنده https://shrtco.de/jHJlw
[21] منظور تشابه اسمی با نام نگارنده
[22]در آن زمان برعکس روزگار ما پدر و مادرها عموما در جریان تحصیلات بچه ها نبودند.
[23]جهت اطلاعات بیشتر به مصاحبه زیر مراجعه فرمایید: دمی با شمیم علوم و فضائل: https://shrtco.de/xbVwQ
[24]جهت اطلاعات بیشتر درباره آن مرحوم به مطالب نگاشته شده توسط این حقیر درباره ایشان مراجعه فرمایید: https://shrtco.de/ogA8w
[25]محمد خزائلی (۱۲۹۲، اراک– ۱۳۵۳)در ۱۸ ماهگی بر اثر ابتلا به بیماری آبله بینایی خود را از دست داد ولی توانست با روش حفظ کردن معلومات تدریسشده در مدرسه و دانشگاه، به تحصیلات خود ادامه دهد و تا مقطع دکترا در رشته ادبیات و حقوق ادامه تحصیل دهد. وی همچنین به زبانهای فارسی، عربی، فرانسوی و انگلیسی تسلط کامل داشت. وی بیشر عمر خود را صرف خدمت به بهبود وضعیت نابینایان در ایران نمود و تأسیس چند مرکز آموزشی برای نابینایان، تألیف چند مجله و کتاب از جمله خدمات وی بهشمار میآید.محمد خزائلی در سال ۱۳۱۱ آموزشگاه خزائلی را در اراک تأسیس کرد و بعدها آموزشگاهای متعدد خزائلی را در تهران بنیاد نهاد و تمام آنها را شخصاً مدیریت میکرد. او بنیانگذار اولین مدرسه شبانه در ایران است.
[26] از گلستان سعدی
[27]لازم به ذکر است در آن زمان دوربین و فیلم عکاسی «کداک» تنها وسیله عکاسی رایج بود.
[28]دبیرستان علمیه قدیم محل درس بسیاری از مفاخر و اساتید بنام معاصر است که متاسفانه برای طرح گسترش مجلس شورا تخریب شده است. و ای کاش می شد این ساختمان قدیمی و بعنوان بنای ملی ثبت و نگهداری می شد. اینجانب با اطلاع از تخریب احتمالی این مدرسه طی یادداشتی که حضورا به آقای دکتر حداد عادل دادم موضوع را گوشزد کردم که طبق قرائن (و تخریب انجام گرفته) مورد التفات قرار نگرفته است.!!
[29] مرحوم آقای مقدسی هنرمند و خطاط
[30]مرحوم عفت تجارتچی : ادیب، شاعر و اولین زن خلبان ایران (اطلاعات بیشتر را در مقاله زیر مطالعه فرمایید: خاطرات یک سینکی قسمت چهارم (به قلم نگارنده) https://shrtco.de/cPiGK
[31] همسر دکتر شیبانی زنی فرانسوی به نام ژانت بود که در دانشکده ادبیات، به عنوان دانشیار زبان فرانسه تدریس میکرد. همسر او کتابی به نام سفرهای اروپاییان به ایران را به فرانسه نوشتهاست که ضیاءالدین دهشیری آن را در سال ۱۳۵۳ به فارسی ترجمه کردهاست. (نقل از ویکیپدیا)
[32] مرحوم دکتر بلوچ به همراه خانواده یک بار به منزل ما در سینک (خانه بر جاده پلاک 19) تشریف آورند که خاطره آن را در مقالی دیگر خواهم نوشت.
[34] جالب آنکه بنا به نظر لیلی (دختر مرحوم عباس خواجوی) با گذشت سال ها از آن زمان امروزه به دلایلی از جمله گسترش اسلام هراسی این چنین صحنه هایی (نماز خواندن آزادانه در آمریکا) حداقل با نگاه های خاص رهگذران همراه خواهد بود.
عباس مهرپویا : (6 تیر ۱۳۰۶ تهران – ۴ خرداد ۱۳۷۱ تهران )خواننده، مبتکر موسیقی تلفیقی، نوازنده، آهنگساز، تنظیمکننده، جهانگرد و دکوراتور ایرانی است. مهرپویا علاوه بر موسیقی ازسالهای نوجوانی به هنرهای دستی و دکوراسیون بسیار علاقهمند و همواره در پی خلق و ساخت کارهای نو و تازه بود. اولین نمایش خلاقیت اش را درساخت کلبه سرخ پوستان بومی آمریکا در تهران در معرض دید همگان گذاشت، که در آن سالها با استقبال ویژهای روبرو شد. درهمین راستا بعدها کلبه ژاپنی را که نشانگر فرهنگ سرزمین کشورآفتاب تابان (اصطلاحی که در آن سالها برای کشور ژاپن عنوان میشد) بود را به نمایش گذاشت وازطرف سفارتخانه مربوطه مورد تحسین تشویق قرار گرفت.
[36] اولین نتیجه اینجانب به نام ملیکه حدودا 2 سال پیش به میمنت پا به عرضه وجود گذارده است.
[37] مطالب حاضر قبل از بحران کورونا و محدودیت های آمد و شد و فاصله اجتماعی مرتبط با آن نگاشته شده است.
[41] در زمان بازنشستگی ما لوح افتخار با امضای رئیس آموزش و پرورش تهران تقدیم کردند ولی در زمان مرحوم پدرم برای بازنشستگی دو کاپ نقره توسط وزیر فرهنگ به ایشان اهدا شد. (تصویر در صفحات قبل آمده است)
4 Comments
مرتضی لبافی
مطلب خانم خواجوی را با ولع و اشتیاقی وصفناپذیر خواندیم. خاصه این که از درج آخرین مطلب ایشان مدتهای مدیدی گذشته بود. حقیقتاً وجود ایشان برای ما “لواسانیها” غرورآفرین و فخرآور بوده و با عنایات حضرت حق زینپس نیز تا سالهای سال خواهد بود. علاوه بر لذتی که از خواندن نثر وزین و مایهدار و سبک دلنشین نوشتههای ایشان حاصل گردید، در ذهن حقیر نکاتی چند را نیز یادآور ساخت که دریغم آمد عزیزان مخاطب از آنها بینصیب بمانند. با این امید که این “حواشی” خدایناکرده “متن” فاخر ایشان را زیر سوال نبرده و موجب ملوث نمودن آن نگردد.
1 ــ در همان سطور آغازین، پس از معرفی والدین معظم ایشان، کاشف بهعمل میآید که “از دو کس دارد نشان این نیکپی”. تابهحال تصور بر این بود که صرفاً پدر ایشان اهل علم و فضل بودهاند. حال آنکه معلوم گردید مادر مکرمشان نیز از خانوادهیی اهل علم بوده و عمدتاً بههمین دلیل باتوجه به ظرف تاریخی و نسبت به همگنان، از سطح بالای فرهنگ و هنر برخوردار بودهاند. سلام و درود ما و غفران الهی نثار روح پرفتوح هر دوی آن دو بزرگواران باد.
2 ــ در بند دیگری از نوشتهی ایشان، خاطرهیی از خانم “اسماعیلبیگی” آموزگار کلاس ششم ابتدایی خود نقل فرمودهاند که: “ایشان [یعنی خانم خواجوی] دختر خوبی است ولی یک عیب دارد و آن هم این است که خیلی خجالتی است”. سپس خودشان در جملهی معترضهیی مرقوم فرمودهاند: “قابلنوجه نوجوانان امروزی که عموماً اصلاً خجالتی نیستند”.
بنده با پوزش عمیق از خانم خواجوی و معلم بزرگوارشان جسارت نموده و قول را اینگونه تصحیح مینمایم: “ایشان سراپا حسن هستند، اما چشمگیرترین حسن ایشان همانا “تواضع” است” و سپس جملهی معترضه را اینگونه مینگارم: “قابلتوجه نوجوانان امروزی که عموماً “متواضع” نیستند”.
تأکید میکنم اشارهی آشکار خانم خواجوی در مورد “عاجز بودن در زبانآوری و سخنوری” نیز بهطور قطع و یقین از همین صفت “تواضع” ناشی میشده که کماکان ادامه دارد. خاطرمان هست در جلسهیی که به اتفاق دوستان، افتخار حضور در کانون گرم خانوادهی معزز ایشان را داشته و در محضر زوج بزرگوار درحال کسب فیض بودیم، خانم خواجوی در برابر سوالات مستقیم ما حتی، در قریب به اتفاق موارد با امساک تمام پس از اشارهی مختصری بهسرعت رشتهی کلام و تفصیل سخن را به آقای میرفضائلیان واگذار مینمودند. ناگفته نماند تا آنجا که ما کشف کردهایم!! این صفت تواضع، بی هیچ کموکاست به فرزندشان آقای دکتر احمد میرفضائلیان نیز انتقال یافته است. چرا که همیشه خودشان را صرفاً “کاتب” معرفی مینمایند، درصورتی که ما میدانیم و خوب هم میدانیم و ایشان نیز خوب میدانند که ما میدانیم!!
3ــ پس از انقلاب 57 بسیار شاهد بوده و هستیم که ادای فریضهی نماز در کوی و خیابان و کوه و دشت، چه به شکل جماعت و چه به صورت فرادی برپا گردیده و میگردد. قضاوت در مورد این که این عباد خدا تاچه حد در این امر اخلاص داشته و یا نعوذبالله، خاکم بر دهان، اندک ریایی نیز در نظرشان بوده و هست؛ با خدای احد و واحد میباشد. اما اقامهی نماز پیش از انقلاب در ملاء عام، خاصه در ایالات متحده، قطعاً و قطعاً نشان از ایمان عمیق قلبی خانم خواجوی و تقید مطلق ایشان به شعائرالله بوذه است. بهنظر حقیر، این که عبادت آنروز ایشان، مقبول درگاه حق افتاده باشد قریب به یقین است.
4 ــ خانم خواجوی در ادامهی خاطرات، ضمن شرححال خود در دوران کودکی و نوجوانی، با ذکر محلهیی که در آن ساکن بوده و دبستان و دبیرستانهایی که در آن تحصیل نمودهاند، به توصیف مختصر خیابان “ری” پرداخته و به کوچههای منشعب و محلات آن اشاره مینمایند و حقا که در عین اختصار، توصیفاتی زنده و جاندار است. همین اشارات سبب شد تا بسیاری از قطعات منظومهی بلند “خانم زمان”، اثر ارزندهی شاعر فقید تهرانیالاصل محمدعلی سپانلو در ذهن تداعی شود. این منظومه متشکل از قطعات ظاهراً مستقلی ست که در قالب نیمایی سروده شده. وزن آن، یکی از بحور نیمایی ست که بر پایهی فعولن فعولن فعولن… فعول قرار دارد. موضوع و محور اساسی کتاب و این منظومه، ” شهر تهران” بوده و این نکته که شاعر نیز ساکن خیابان “ری” بوده است موجب شد با خواندن خودنوشت خانم خواجوی، علاوه بر حسّ شکوه نوستالوژیک، اطمینان حاصل شود که این “توارد” موجب زیبایی مضاعف نوشتار ایشان گردیده است. و بنده هر چه از لذت حاصل از این زیباییها بگویم حق مطلب را ادا ننمودهام.
عنایت بفرمایید به قطعاتی از منظومهی مذکور و ملاحظه بفرمایید چقدر به توصیفات خانم خواجوی نزدیک است:
…محلات افسوسها و جوانی…
که دروازهاش پردهی رنگوروغننگار است
و یک تکه آواز در گنجهی چوب گردوی تهران
و یا “کوی آصف” و یا “آب منگل”
…
تو از “تخت طاووس” تا “جام جم” صاحب تخت و جامی
تو از “سهروردی” به “میدان فردوسی” و”پیچ سعدی” به دنبال تندیسهای کلامی
تو پیجوی پسکوچهی زادوبوم خودی “آب منگل”، “شتردار”، “آصف” …
…شنیدی و دیدی که هر چیز در جای خود نیست
که این کوچهی “آبشار” است بی آب / وین کوی “دردار” بی در
و “دروازهی غار” بی غار
و “دروازه شمران” تلاقیگه شش خط بیقواره، که راهی به “شمران” ندارد
پل آهنینی که مرسوم از یک “پل چوبی” مرده دارد
…خیابان مواج “حافظ” که با وزن مستفعلن در فراز و نشیب است
و پلها چنان بیت ترجیع، طی میکند چامههای گذرگاهها را
که از شرق تا غرب در گیروداری غریب است…
محلات منسوخ طهران
شب “خندق” و مغرب “ارک”
سپیدهدم “عودلاجان”
شب “سنگلج” ظهر “بازار”
و یلدای مردمکش “چالهمیدان”
خانم خواجوی تحصیلات سال آخر متوسطه را در دبیرستان “آزرم” (حضرت زهراع فعلی) واقع در خیابان خورشید (همایون ناطقی) گذراندهاند. درمورد این خیابان نیز بد نیست تاریخچهی مختصری ارائه گردد، چرا که بعید میدانم هیچ خیابانی به اندازهی این خیابان از زمان احداث تابهحال تغییرنام داده باشد.
در تهران عصر ناصری، طبق نقشههای رسم شده در آن زمان، بهطور مثال نقشهی نجمالدوله، از وجود این خیابان هیچ اثری نیست. به جای این خیابان و حواشی آن، اراضی و باغ وسیعی متعلق به امینالدوله و مشهور به “پارک امینالدوله” مشاهده میگردد. این زمین وسیع، از جانب جنوبی به خیابان دروازهی دوشانتپه (مجاهدین فعلی) حدفاصل نقطهیی که اینک شهرداری منطقهی 13 قرار دارد تا سهراه ژاله؛ جانب شرقی آن امتداد خیابان سادات (17شهریور فعلی)؛ جانب غربی خیابان دروازه شمیران از سه راه ژاله تا خود دروازه شمیران (نزدیک ایستگاه فعلی مترو و معروف به میدان “چه کنم”) و ضلع شمالی آن اراضی خالصهیی بود که بعدها در زمان سلطنت پهلوی اول، در مرز آن خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) احداث گردید. البته در این پارک، قسمتهایی جزیی نیز قرار داشت که ازجمله متعلق به ورثهی حاج شیخ علی و حاج ملاعلی کنی بود و قسمتی کوچکتر که یکی از قراولخانههای قزاقان محسوب میگردید. بعدها ــ که هرگز تاریخ دقیق آن برای نگارنده معلوم نگردید ـــ پس از فوت امینالدوله و تقسیم و تفکیک اراضی باغ مذکور، این خیابان به شکل خطی نیمدایره از دروازهی دوشانتپه به دروازه شمیران احداث گردید و از همان ابتدا به “حمزه تاش” موسوم شد. علت این نامگذاری را در منابعی که میشناختیم، نتوانستیم بیابیم. البته در همین محدودهی پارک امینالدوله، بنابر ضرورت راهداشتن قطعات تفکیکشده، خیابانها و کوچههای بسیاری احداث گردید که مشهورترین آنها عبارتند از: مازندران، زریننعل، دربند و فخرآباد.
ظاهراً اولین نقشهیی که در آن نام “خورشید” به جای نام “حمزه تاش” بر این خیابان دیده میشود، نقشهیی است که در سال 1309 شمسی ترسیم گردیده است. یکی از ورثهی وثوقالدوله معتقد است “خورشید” نام ندیمهی اصلی بانو “فخرالدوله” بوده و از همین رو این خیابان به این نام موسوم گردیده است. نام این خیابان تا سال 1351خورشیدی کماکان “خورشید” بود تا این که در تاریخ 16 اردیبهشت 1351، علیاصغر منتظرحقیقی و مهدی رضایی دو تن از اعضای سازمان مجاهدین خلق در حالی که بستههایی به همراه خود داشته و مسلح بودند در تور یکی از اکیپهای عملیاتی کمیتهی مشترک ضدخرابکاری به سرپرستی ستوان علاءالدین جاویدمند قرار میگیرند.
پس از درگیری مسلحانه، منتظرحقیقی از پا در آمده و مهدی رضایی پس از کشتن ستوان جاویدمند، درحالی که مجروح بود دستگیر میشود. مهدی رضایی چند ماه بعد، در 16شهریور1351 پس از محکوم شدن به سه بار اعدام، تیرباران میگردد. از همان تاریخ نام خیابان خورشید از سوی شهرداری به نام خیابان “ستوان دوم شهیدجاویدمند” تغییر میکند.
پس از سقوط سلسلهی پهلوی در سال 1357، همزمان با تعویض نام بسیاری از خیابانها و میادین، این خیابان نیز به نام خیابان “مجاهدشهید مهدی رضایی” ، تغییر مییابد. در سال 1360 پس از آنکه عملاً مشخص گردید که سازمان مجاهدین چه در ماهیت و چه در عملکرد با حکومت جمهوری اسلامی هیچ فصل مشترکی نداشته و با آن عناد میورزد، نام این خیابان به “شهید همایون ناطقی” یکی از بسیجیانی که در جریان جنگ ایران و عراق مفقودالاثر شده بود تغییر می یابد که این نام تاکنون بر دیوارهای این خیابان به چشم می خورد.
با آرزوی این که این اطناب موجب تکدرخاطر مخاطبان عزیز نگردیده باشد، ضمن تحسین و تشکر از خانم خواجوی، صمیمانه مشتاق خواندن دیگر آثار ارزشمند و گرانسنگ ایشان بوده و سلامتی و طول عمر با عزت این بانوی فاضل را از خداوند متعال خواستاریم. همچنین سپاس ویژهیی داریم از آقای دکتر احمد میرفضائلیان که در این راستا همواره یارو یاور ما بودهاند.
مرتضی لبافی
احمد میرفضائلیان
استاد گرامی جناب آقای لبافی
با سلام.
مطالب وزین جنابعالی را در سایت در مطالعه می کنم و در حد توان بهره مند می شوم. از ابراز لطف شما نسبت به مادر و اینجانب بی نهایت مسرور و محظوظ شدم. ولی در واقع خود را لایق این صفات نمی دانم. اگرچه حسنات ذکر شده از جانب شما درباره مادر را غالبا تایید می کنم. معذلک نیک می دانم که خاطرات ایشان که من می نگارم در میان مطالب وزین و تاریخی جنابعالی و دیگر دوستان مثل فرصت استراحت (یا اصطلاحا زنگ تفریح) برای خوانندگان است و به نظر من صرفا به جهت یادداشت و نکوداشت درگذشتگان درج و ضبط می شود. با این حال تشویق نیکان و دانشمندانی چون شما دلگرمی خوبی برای ادامه کار به ما می دهد. تا بر سستی فایق آییم و با قوت بقیه مطالب ایشان را ضبط و نگارش کنیم.
ضمنا به نقل از مادرم استاد عبدالله انوار با تغییر نام خیابان ها و معابر مخالفند و معتقدند که این کار باعث از بین رفتن ریشه و تاریخ شهری می شود. چه رسد به اینکه در چند سال اخیر شماره پلاک (یا به قول قدیمی ها کاشی) خانه ها نیز در تهران تغییر پیدا کرده است. کافی است مقایسه کنیم با دفتر نخست وزیر انگلستان در پلاک 10 خیابان داون استریت که قریب 250 سال است شماره پلاک آن ثابت است. لازم به ذکر است که اخیرا مقاله ای درباره ایشان به قلم مادرم ارسال و در سایت وزین لواسانی ها درج شده است و بقول جناب استاد دکتر مهدی محقق، استاد انوار از نظر جامعیت علوم ابن سینای زمانه اند.
پوزش مجدد از حاشیه نویسی اینجانب با بضاعت مزجات بر مرقومه وزین آنجناب. چرا که اینجا عرصه سیمرغ است و این حقیر هم هنوز اسباب بزرگی آماده نکرده ام.
سپاس و تشکر فراوان
admin
سلام و احترام
دکتر میرفضائلیان عزیز اشکالات تایپی طبق دستور جناب عالی رفع گردید.
با تشکر از حسن توجه شما.
هما خواجوی
سلام علیکم
طبق روال گذشته حضرت استاد لبافی لطف خود را شامل حال بنده نمودهاند و مطالبی اظهار داشتهاند . مراقب خودم هستم که مبادا باورم شود. به قول معروف این هم از الطاف خداوند است که نزد دوستان عزت داشته باشم و الا چیزی نیستم. چرا که بقول مولا علی علیه السلام «کم من ثناء لست اهلا له نشرته و کم من …».
البته افسوس میخورم عمرم را خوب استفاده نکردم. معلم دانشمند عارف پدرم بالای سرم بود. اگر ایشان در رختخواب هم بود و سوالی می کردیم بلند میشدند و می نشستند و جواب کامل می دادند، زمزمه مثنوی ایشان همیشگی بود ولی حالا باید به این مجلس و آن مجلس بروم تا از مثنوی مولانا بشنوم.
حضرت استاد چقدر اشعار مرحوم سپانلو دلنشین و خاطره انگیز بود، از حسن انتخاب شما برای این اشعار متشکرم که زنده کننده خاطرات بود.
در نوشته من از نماز صحبت کردید. ذکر این نکته را لازم می دانم که نمازم را در پارک امریکا راحتتر میخواندم تا سالهای آخر اشتغال در دبیرستان که شرکت درنماز دارای امتیاز و نمره در ارزشیابی معلمین بود .
در خاتمه در جواب بیانات فاخر و محبت آمیز شما ناچارم به گفته معلم خود مرحوم خانم نصرت راشد اقتدا کنم که:
گیرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تورا چه حاصل