عکس مربوط به فوران خون در shining کوبریک از اعماق تاریخ است
مرتضی فرهاد من!
اضافات: مجتبی لبافی
امروز دوباره و چندباره این سطور را خواندم. قرابت عجیبی وجود داشت. میان کلمات، با حس و حالی که سالیان اخیر در خود حس می کردم. “قامت کوتاه من” مقابل سرو بلند تو (!) یادت هست؟ انگار آدم هر چه را می خواهد اختراع کند، پیش از آن کسی اختراع کرده! عجیب نیست. یعنی دیگر برایم عجیب نیست. به نظرم اصلاً عجیب نیست که امروز من ، فرزند کوچک تو (!) این سطور را با زخمی در جان و غمی سهمناک در وجود چندباره بخوانم. و هر بار این هم نشینی برایم مسجل تر از پیش گردد. مخاطبین نازنین! بی توجه به آن که چه قدر مجازم تا این هم نشینی را به نام خود (!) به ثبت برسانم. از شما نازنینان می خواهم نوشته ی به ظاهر بی ربطی که در ادامه می آید را به این ترتیب بخوانید: هر جا نام فرهاد مهراد بزرگ آمد بخوانید مرتضی (!) برای خودمان قدری بهتر بخوانیم. انگار شخصی از اعماق تاریخ با گلویی خونبار رخ نموده و نوشته یی را پیشکش کرده است… مرتضای عزیز “در این غربت قریب” هر بار که این سطور را می خواندم جای نام بامسمای “فرهاد” نام تو در نظرم نقش می بست. روزه ی سکوت ات را بشکن! بگذار اقیانوس وجودت مرا در خود غرق کند. نمی دانی چه قدر تشنه ی آنم یک باره از محاق بیرون آید و روان شود و روان شود و روان شود…
سلام بر تو ای ” شعر سرشار، خاموشی لطیف”
- محمود استاد محمد بازیگر، نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر در یادداشت زیر از رابطه خود با فرهاد مهراد میگوید:
«خبر درگذشت او من را از من جدا کرد و گفتم نمیتوانم از او ننویسم و این از سر اَدا و اَطوار نبود. دیگر حوصله اَدا و اَطوار هم ندارم و از هر چه سکوت عالمانه است نکبتم میگیرد.
فرهاد موسیقیدان بود و در موسیقی نظریهپرداز، پیانو و گیتار را خوب مینواخت، موسیقی کلاسیک را از عهد رُنسانس تا قرن بیستم میشناخت ولی در حیطه موسیقی مدرن دانشی بسیط، حسی جوشنده و نگاهی بدیع داشت، اطلاعات شگرفی از موسیقی غرب و همچنین موسیقی سنتی خودمان داشت و البته خواننده نیز بود؛ ولی من با وجه موسیقیدان و به خصوص با وجه خوانندگی اش ارتباطی نداشتم، هرچند که از سالهای ۴۷ تا ۴۸ تا سال ۶۰ کمتر روز و روزگاری میشد که از حال یکدیگر بیخبر بمانیم. هنوز نوجوان بودم که خواسته و ناخواسته صدای او را شنیدم. جوانی که میخواند، ولی مثل دیگران نمیخواند. اَدا درنمیآورد. مانند بسیاری آرایش مو و مدل لباس و غمزههای نگاهش را به نمایش نمیگذارد. در حسرت خاطرات شبهای مهتابی و بید مجنون و بوسههای کشدار زنجموره نمیکند. برای گوش، اعصاب و شعور مردم احترام قائل است. میخواند زنده و جاندار، مینوازد حی و حاضر و با کششهای خوش طنین موسیقی اش فریاد میکشد از بیخ و بُن جگر. از زیر آوار خفقان نعره میزند و اندکی بعد غریب تر از کوکو سرای دشت غربت مویه میکند. در همان روزها برحسب اتفاق دقیقهای صدای او را از رادیو شنیدم. گفتگو بود یا هر برنامه دیگری نمیدانم؛ ولی او حرف میزد. از بوف کور هدایت و زمستان اخوان حرف میزد و بحث میکرد و من مانده بودم معطل که: «او؟! خواننده ترانههای ری چارلز و غم تنهایی هدایت؟! خواننده کوچینی و یأس زمستانی امید؟ !» حیرتم معقول بود، هرگز نشنیده بودم که یک خواننده موسیقی پاپ از ادبیات ایران و همچنین هوشیارانه از تاریخ سیاسی ایران حرف بزند. این پرسش در من کهنه شد تا چهار سال بعد که برای نخستین بار وی را در کافه فیروز، سر میز محمد آستیم دیدم. در آن دوران جذب آستیم و همراه شدن و هم صحبت شدن با او کار سادهای نبود. عبث، عبث تنهایی اش را نمیشکست و با هر کسی هم نمینشست و لذت کلام خون چکانش را به رایگان قسمت نمیکرد؛ ولی آن روز در کافه فیروز دیدم که آستیم اَنیس و مونس فرهاد است. رفاقتشان کهنه است و فرهادِ همراه آستیم، اصلاً فرهاد خواننده نیست. روشنفکر است، دردمند است، ادیب است. از نثر بیهقی حرف میزند، متن انگلیسی ساموئل بکت را به من هدیه میدهد و سورهای از قرآن را از حفظ میخواند. فردای آن روز حیرتم را برای اکبر مشکین باز گو کردم. مشکین گفت: «پیره پدر! فرهاد خیلی بیشتر از آن است که تو شناختی.» از آن شب به بعد حدیث سالها همدردی و همبندی و هم خرجی آغاز شد و من دیدم، دیدم که آن مستغنی از هرچه که دنیوی ست، آن بینیاز از نام و جاه و جلالت مآبیهای متداول، کمر نیاز را چه آسان نمیشکند. او در تمام آن سالها به راحتی میتوانست، نه با فروش تاریخ تبارِ اندیشگی اش، فقط با رهن اندکی از وقتش ثروتمند شود، ولی نمیشد. نمیخواست، نمیفروخت، فروشنده نبود، حتی یک پرده از صدایش را، یک مضراب از سازش را. یک بار گفت: «من نمیتوانم زیر سایه سر نیزه، ترانه عاشقانه بخوانم و نخواند، هرگز نخواند.» او خواننده بود اما از امتیازات خوانندگی استفاده نمیکرد. ترانههای اجتماعی که سیاسی تلقی میشد میخواند اما میراث خوار سیاست نبود. مانند بسیاری لاف سیاسی نمیزد، دکان سیاست باز نمیکرد و از هیچ نمدی توقع هیچ کلاهی را برای خود نداشت که هیچ، حتی به کلاهی که دیگران بر سر خود میگذاشتند میخندید. اگر نوار آهنگ «جمعه» آن زمان را نه «جمعه» بعد از انقلاب، چاپ سالهای پنجاه را پیدا کردید میبینید که ترانهسرا با یک هیبت سیاسی ترانه اش را تقدیم کردهاست به دکتر اسماعیل خویی، آهنگساز با شهامتی مبارزاتی آهنگش را تقدیم کردهاست به غلامحسین ساعدی و او برای آنکه در آن تقدیم نامچه دکاتیری کم نیاورد صدایش را تقدیم کردهاست به «دکتر صلحی زاده» که آن روزها مشهورترین پزشک ترک اعتیاد بود. زهی تسخر! که او زد بر بنیان آن باورهای بی گوهر. پیش از این گفتم که در تمام دهه پنجاه شاهد تک لحظههایی از لحظات ماهیت هستی او بودم. از مرور لحظات میگذرم و به سال شصت، سال باور جداییها میرسم. همان سالی که زندگی حکم انجماد همه ما را جاری کرد و فهمیدیم که بهتر است سرمای زمستان خاموشی را تقسیم نکنیم. هرکس بار انزوای خودش را صبورانه بر دوش کشید؛ ولی در جمع ما حیرت او از صبوری اش وسیع تر بود که چرا؟! چرا هیچکس او را نمیشناسد؟! نمیشنود؟! به جا نمیآورد؟! چرا شنوندگان و پذیرندگان و تأییدکنندگان پیشین اصرار دارند که او را نشنوند؟! به عنوان مثال آهنگ «وحدت» سرود سنگرهای خیابانی سال ۵۷ شد. مگر ممکن است طنین صدای او در شبانگاهان سنگرهای خیابانی فراموش شده باشد؟! ولی شده بود! این ناممکن اتفاق افتاده بود و او نمیتوانست برای «سرود وحدت» مجوز پخش بگیرد. مسئولان اداره موسیقی، همان سنگریان سال ۵۷ دیگر او را نمیشناختند! نمیخواستند «وحدت» را بشنوند و او از این امتناع سخت، این برخوردهای یخین، دچار سرسام شده بود! یک بار از او پرسیدم که: «چه میگوید؟ آن سنگر نشین امروز مدیر شده؟» و او با زهر خندی گفت: «میگوید: (ح) جیمی کلمه ترجیع ترانه را غلط تلفظ کردهای» و عکس العمل فرهاد کسی که عربی را با فصاحت حرف میزد و حتی خرده نیز بر ترجمه قرآن میگرفت چه میتوانست باشد؟!
سلام ای صدای تبعید شده به فراسوی ابرها، ای طنین جاری در جریان جوی ها | ||
و شما را ای ریگهای غلتان در ته جوی، به راه و رفتار بی پایانتان سوگند | ||
اگر در فراسوها، در دشت دلانگیز صداقت، صدای ترنم پر دردی را شنیدید | ||
به صاحب آن صدا بعد از سلام بگویید: | ||
بار گرانی ست بر شانههای من | ||
این خاموشی چندین ساله تو |