نوشته: مجتبی لبافی
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
برای یگانه همای دیارم بانو خواجوی و نیز سرورم مرتضی پیشکش به یک عمر غریبی!
نوای غمگین عشق در سطحی بینهایت و صیقلی تا ابد… و شاید تنها لحظهیی؛
آه، اگر میشد بر اندام انسان اینروزها ردای بلندی کشید. خاضعانه از دالان تاریک و نمور ستیز با بیعدالتی گذر کرد و زیبایی را به ارمغان آورد. بدون اصابت به اینهمه ریشههای علیل و دستوپاگیر جدایی. مرهمی میشد بر زخم دهانبازکردهی روح مدرنیسم. نجوایی، تنها نجوایی بس بود. ورای این پیراهنِ بارها و بارها نخنماشدهی تندادن به اشکال و اشیاء. از تبار همان آدمهای بیدهان و دندانی که در جایجای زمین به خوشامد آیندهیی پر از زیبایی لبخند میزنند، و تا ابد… و شاید لحظهیی از آنهمه شورانگیزترین سرمست میشدیم…
***
آن روزها که هر کس در مهمانیها و دورهمیهای خانوادگی و خویشاوندی به فکر کار وکاسبی بود و حرفها حول این موضوعات می چرخید. با آن چهرهی متفاوت از دیگران و جذبکننده برای ما بچهها قصه میگفت. جمع میشدیم و هر کس از ما نقشی در قصه داشت. مجتبی، محمد، علی، علیرضا، هادی، مهدی، مرتضی، اسماعیل و حسین… هریک شخصیتی از داستانهایش را شکل میدادیم. هر چه بود با تناسب بر غرور و نوع شخصیتمان به هر یک از ما نقشی میداد و ما میشدیم قهرمان قصههایی که او میساخت. کافی بود در خلال قصههایش که تماما بداهه بود، متوجه میشد که کسی از این چند نفر بهخاطر نقش کمرنگ دلگیر شده است یا در نظرش در دنیای کودکی به او کمتر بها داده شده؛ چنان در جملات بعدی بدو میپرداخت که چه میدانم شاید فردوسی در شاهنامه به رستم! غرق داستانپردازیهای او میشدیم و گذر زمان را فراموش میکردیم. چند صباحی بعد، وقفهیی طولانی بین هر یک از ما با او افتاد. روزمرگی برایمان. و البته آن سالهای سخت و دلهرهآور دهههای شصت و هفتاد. گذشت تا اینکه شیفتهی سینما شدم و تصمیم گرفتم که برای ادامه تحصیل به هنرستان سینمایی بروم. چیزی که نه در خانوادهمان سابقهیی داشت و نه در خویشاوندان نزدیکیک مورد. طبعا انواع و اقسام رفتارها را با خود دیدم. هرکس بهگونهیی بهت و حیرتش را نشان میداد. آنوقتها اکثر افراد همسنوسال من میبایست خواسته یا ناخواسته ریاضی یا نهایتاْ علوم تجربی میخواندند! گویی با پدرم دربارهی من صحبت کرده بود: شنیدهام که آقامجتبی سینما میخواند. لطفا بفرمایید اگر مایل است سری به من بزند من یکسری کتاب در این زمینه دارم تا به او بدهم. بعد از چندسالی که از او هیچ خبری نداشتیم آن هم بدین شکل و من که تا آن روز شاید از هیچکس بهجز چند نفر از اطرافیانم چیز دندانگیری برای رشتهی تحصیلیام نشنیده بودم، حالا باید با آقامرتضی که سال ها پیش آرزوی دیدنش را داشتم، خود وعده داده که اگر خواست! بیاید خانهی ما و…
اولین دیدار برایم پر از کشف و شهود بود. اتاقی که دورتادور آن را کتاب فراگرفته بود. و او که مقابلم نشسته بود. نمی توانم بگویم. انگار دنیا از آن پس برایم دنیا شد. و من که آن زمان سه نفر بودم! محمد و محمدرضا را نیز که در آن دیدار در کوچهپسکوچههای دوروبر پرسه می زدند، تا ببینند نتیجه چه میشود. آیا میتوانیم زینپس او را ببینیم یا نه… و من به او گفتم: حقیقت اینکه ما سه نفریم و… و او مشتاقانه پاسخ داد: خانه ی من را میبینی؟ هرچند نفری که جا بشویم من در خدمتم. اگر هم گنجایش نداشت، میتوانیم در پارک همدیگر را ملاقات کنیم.
“دنیا”، دیگر گرفت. کسی مقابلم نشسته بود که درعین سادگی مانند قصههای کودکانهاش پر از راز و خیال بود. از آن روز تا اکنون بیست سال میگذرد و من اینک هر چه پیش میروم درمییابم که مانند رودی روان است که اگر با او همسو شوی هرلحظه میتواند مناظری را نشانت دهد که شاید هرگز ندیدهای.
امروز در اردیبهشت نود و هفت بعد از تقریباْ بیست سال بعد از آشنایی جدیدمان، میخواهم کمی از حال و هوای خود بگویم. صبورتر از آنید که شِکوه کنید چرا آنطور که باید شما را نمیشناسیم. و حیف بر ما که گوهرانی در جمع خود داریم و با غرور بیجا و بلاهتمان، آری بلاهت، پایمان را در یک کفش کردهایم و ادعاهای واهی خود را بر شخصیت ایشان برچسب میزنیم و هیچ نمیدانیم که تنهای اتوکشیدهی آراسته، از درون خونریزی دارند. سالهاست که اینگونه است. و هر بار در اوج ناامیدیهامان این آیه از قرآن را با فصاحت و زیبایی میخوانند که فاما الزبد فیذهب جفاء… روزی تمام این کفها محو خواهند شد و آنچه اصالت دارد و انسانی است، برجای میماند. مانند دوست گمنامی که چند وقت پیش نوشت:
می گویم پدر و مادر عزیز قلمتان نویساُ عمرتان پایدار و صبرتان روزافزون باد!
احساس میکند سرش سنگین شده. در آیینهی تمامقد کنار اتاق نگاه میکند. چشمان نیمهباز و بیگانهیی به او خیره شده. دستی روی گونهاش میکشد. سیگاری آتش میزند. دود را قدری در دهانش نگه میدارد. به سرفه میافتد. اشک از گونههایش سرازیر میشود. رگهای پیشانیاش میخواهند از هم بشکافند. غریبهیی در آیینه گیج و مبهوت روبهرویش ایستاده است.
در انتهای کوچهیی بنبست و چراغ سردر خانهیی با آجرهای بهمنی. زمین از باران ناگهانی دم صبح خیس است. انگار سالهاست او را میشناسد. بیرون که میرود گویی میداند دیگر نمیخواهد بازگردد. خودش و آن سالهای بلا. سرش بر گردن نحیفش سنگینی میکند. با هر دموبازدم وقایع یک قرن را مرور میکند. با خود میگوید به یقین اگر میبود دستی بر چهرهاش میکشید و در دل خون میگریست. دیر رسیده بود. اینها را صدها بار که نه، هزارانبار مرور کرده بود و هر بار پیرتر شده بود. میدانی بعضیها هیچچیز را فراموش نمیکنند، و زخم خاطرات گذشتههای دورشان دائم سر باز میکند و تازه میشود. چهرههایی را دیدهای که سالخورده می نمایند؟ آنها هیچچیز از یادشان نمیرود. هیچچیز را فراموش نمیکنند. آنشبهای بیسروته. زندانی که بی چشمانداز صبح، در بینهایت کشیده میشود. طلوعی که نمازش هیبتآویز یاران بود و فراق. فراق را به خوبی میشناختی. در نگاه خندان مسافران مرگ یکیک، چراغی روشن بود در انتهای بنبست! او را به خاطر میآوردی. کدام حقیقت بود؟ آنچه در “حلاوت سپیدهدم” به خوردت میدادند، یا آنکه در بنبست تقدیر وامانده بود و سادهدل، پنداری به بازگشت امید داشت؟ مهر قلبش و زبری دستانت چه سلامی را پاسخ میداد؟ او کدام چراغ بود واز چه شبهای نفرینشدهی سالیان، بدین شمایل درآمده بود؟ به نسیمی میاندیشم که روزی از چهرهی یک محکوم به اعدام گذر کرده بود و اینک به دمی در گلوی فاحشهیی نشسته، بر سنگ گوری محو میشد. از کویی به کویی گذر میکرد. در نیمهشب از چراغی به چراغی دیگر، و در گلویم تا ابد جا خوش میکرد. و هیچگاه میدانی؟ هیچگاه نمیترکید و اشکهایی که سرازیر نمیشد. و در سینه یخ میزد. و باز فاحشه را میبینم که با صدای غریبهیی میگوید: دنبال چه هستی؟ و من تا آنروز فکر نمیکردم که حتی یک فاحشه هم میتواند رویایی داشته باشد. با نگاهش صریحاً میگوید: اگر تمام روز در این گورستان میچرخیدی، از گوری به گوری دیگر، و از خلال حرفهای مردان پیرامونت به آوای آن کلاغ صدساله گوش میدادی میدانستی که آری، فاحشهها هم میتوانند رویایی داشته باشند.
در پی صدا از روی نیمکت بلند میشوم. از اعماق کوچهباغهای انباشته از انارهای ترکیده از پختگی، از ژرفای دهلیزهای تودرتوی سرخرنگ، در هر دموبازدم، در تکتک صداهای کلاغان نشسته بر شاخههای انبوه درختان، میدانستم باز باید فلاکت تنهایی موجود عظیمالخلقهی بیدارمانده تا صبح را ببینم. تو یک رهاشده از مرگ پس از سالها هزارانبار مردهیی و هر بار در این معاد نامش را به خاطر میآوری که همنام آرمانت بود، و انگار به آسانی میتوانست در فضا تکثیر شود. و هزاران معادل داشته باشد. در این دیار، خواه و ناخواه، هر حرف، هر کلمه، هر خاطره، با طیفی از رنگ سرخ آذین شده. آوازهای غمناک از اعماق دانههایی زیر خاک، جوانههای شادمانی میرویاند وشیارهای پیاپی، در دل جا میاندازد. در دخمههای نمور، در نگاه گذرا و بیامان چشمها که پیدرپی از کنارت میگذرد و حتی در شادیِ بهدرکردن نحسی روز و سالی اینچنین. در سیزده بهاری نیز؛ خون سرخ و آتش سرخ و نوای غمناک زنی سر به بیابان گذاشته، غرقم میکند. در طنین صوتی الهی در سحرگاه، در طلوع سرخ، در نرمی بیپایان و ابدی وصفناپذیری، نسیمی، نجوایی را با خود میآورد: “او بزرگتر است”. مرا جاکن میکند. و روی دوپا مستحکم میایستاند. همهچیز را از خود عبور میدهد و تطهیر میکند. از تکتک گورهای سرخ میگذرد. در تکتک کلمات سرخی که بر گور نشستهاند، در سرمایی ناگفتنی و فراق و بازگشتی مدام، نه در آسمان، که در ژرفترین نقطهی زمین، در رستاخیز یاران و رفتگان. در محشری رودهای خروشان. ای طنین خفته در بس درختان تنومند حاشیه ی رود. به حرمت عشق و حرمت این تن های خون فشان. سوگند می خورم باری اگر در بازتاب صدایت آوایی از سر درد شنیده یی طنین صدای رنج است که در خفا و به سان سنگریزه یی زیر آب مجال سخن نمی یابد. و زخمش کهنه و کهنه تر می گردد.
دستان مادری که در تاریکمطلق”ویرانه” اکنونیت گذشته را می بیند و با هشیاری آنرا برای فرزندانش تشریح میکند. با تکتک جزئیاتی که تاریخ را میسازند در خاطراتی تودرتو و مارپیچ. تمام آن ستونها، هشتیها، طاقها، اتاقها، راهروها و لباسهای رنگارنگ، با زنان و مردانش. عطر درخت توت، پیچیده با عطر کاهگل دیوار، هنوز قامتش را راست نگه میدارد. بر تابوتها و خاکها. گونهیی دیگر از فراق و بازگشتی مدام. با صدایی رسا میگوید: رد شو! از کلمه، زمان، صدا و حتی این سکوت. سکوت کشدار، از همهجا و هیچجا. از همه و هیچیک. لحظهها و قرنها. شاید هزارویکشب. و آنگاه چشمان اثیری بهرنگ آسمان اوست که از پنجره بیرون را تماشا میکند. بارش باران. و شیشهیی نمناک و صدای شرشر. مادرانه نگاه خیرهی خود را به دوردست میاندازد، رفتگان و در کسری از زمان میگوید: آیندگان. و در ادامه نیز: عزیزان من! نخستین و واپسین داستان این دیار، روایت تکگوییهای مادرانی بوده و خواهد بود که عشق را به هستی هدیه دادهاند!
***
قلم و کاغذ بر میدارم و باز ادامه میدهم: مقابل آیینه ایستادهام. تصویر مردی را میبینم. این “من”ام ! که آنجا نشستهام. روبهروی خود. حریصانه چای مینوشم و دستم را با گرمای فنجان گرم میکنم. آن موجود لاغر و خمیده با عینک و گونههای فرورفته و چشمان مرده. این “من”ام که آنجا نشستهام!، به خود مینگرم. در شبهایی با سکوت گزنده. شبهای بیامان. از این برزن به آن برزن. از این چراغ روشن تا آن چراغ روشن. و بغضی که هیچگاه نمیشکند و اشکی که هیچگاه برنمیآید. در هیبت مردی خود را احساس میکنم. نگاهم به آسمان صاف و آبی و رنگپریده. غم تمام دلهای عالم از این دو چشم مخمور به بیرون روزنه داشت. پیشانیام خیس عرق بود… تکرار، تکرار، تکرار. میپرسم: شب سردی است؟ میگوید: آری! می پرسم: به چه امید میبندی؟ میگوید: خستهیی؟ می گویم: آری خستهام. میگوید: راز مردن! و هزارانبار مرده بودی. تشنهام. میگوید: هیچ دستی لبان تشنهات را سیراب نمیکند. آهی پر افسوس از دهانم بیرون میآید. در پس گردنم رگ درد هر چندگاهی محکم میکوبد. دو تکه استخوان و یک نان کپکزده و مقداری برنج دستخورده. رگ درد دوباره میکوبد. باد شاخهها را میجنباند. برف آغاز میشود… ای ماه! ای زمین! ای ستارههای بیکران، ای جوانههای درد! ای درختان. غم تمام کائنات از روزنهی دو چشم مخمور. میگوید: مینوشیم ومیبلعیم، و به احمقانهترین اصوات و ابلهانهترین کلامها و اشارهها قاهقاه میخندیم…” همین و بس!؟” تمام آن دربه دری ها و روزمرگی ها مجنون شدن ها و حرص دنیازدن های هر روزه مان: همین و بس؟چنین شبی را اگر بودی چهطور میشکستی؟ پلکم چندبار برهم میخورد. خورشید مکدر میشود! چیزهایی بدینسان از میان میرود. و سرانجام هر یک از ما با دستهایی دستبهدست تشییع میشویم. جسدی را که قلب و جگر و امعاء و احشاء دارد. گوشتی با عصبهای بیاحساس. انسانی! بدون واکنش… و آن وعده ی داده شده: خورشید، خورشید، خورشید… خورشید تابان. تکدر… خون زیر پوست دستانش کبود میشود. انسان و ناگهان مرگ. دیگر نه مهری و نه لبخندی و نه آشنایی. هر وقت که باشد ناگهانی است. همه چیز تمام می شود. هر چه فکرش را می توانی کرد. همه ی آن خصوصیات و هر چه از من و تو بود و نبود. زندگی مرگ و دیگر هیچ. غمگینتر از آن بودم که گریهام بگیرد. از درون تاریکی صدایی میآید که با حالت مستی میگوید: تکرار، تکرار، تکرار. در هیبت مخموری محتضر. بارها دیدهام. بارها میبینم و هربار گویی میگوید: تو تکرار منی! و من بازتکرار توام! و آندیگری نیز… به پیچیدگی به یکدیگر مربوط شدهایم. و آنگاه چنین تنها بر این نطع نشستهایم. به شادی آوای بلبلان سحرگاه و به شگفتی قطرههای درشت باران. در واپسین و “طویلترین روز تاریخ”… به حرمت این تکه نان یخزده… عیسی به مردگان، کدامین راز میگوید به نجوا؟! چهرهام در آیینه کجومعوج میشود. صدا مرتعش میگردد… به این جوانههای مجرد، مجرد، مجرد…. که تنها با نسیمی به رقص درمیآیند؟!
از کوره در میرود، از چه میهراسی؟ و با خود می گویی: من حتی میدانم که آندستهای ظریفت را وقتی از ترس به رعشه میافتند در جیبت فرو میکنی تا دیده نشوند. آنوقت معصومانه مدتها بهجایی خیره میشوی و…
سندلی کنار پنجره میگذارم “[ چارهیی نیست هرچند که شب دیر است و چشم در تاریکی هیچجا و هیچکس و هیچچیز را نمیبیند. آه شب، چه شب درازی ــ اما، اما قاضی ما، راستی قاضی ما را میشناسید؟]” و مینویسم: چیز گنگی در لایههای مهآلود ذهنم وجود دارد صدایش را میشنوم.. گاهی در صدای باد پشت بوتههاست. آنرا زیر پوستم حس میکنم. گاهی از این شاخه به آن شاخه. و هربار که میخواهم چیزی دربارهاش بگویم دستانش را روی لبهایش قرار میدهد و به آرامی میگوید: هیس! انگار که عقلم را ازدست داده باشم. از درخت سیب تنومندی بالا میروم و یک سیب درشت میچینم. آفتاب، سرب داغ میریزد. چشمانم در انعکاس نور روی آب کوروبینا میشود. همهجا کبود و سیاه میشود. پر از گلهای بنفشه. دیگر همه چیز، دنیا میشود. از آنجایی که پایههای آسمان روی سر دریا خراب میشود. از یک شکاف عجیب و غریب. جایی مجهول و گنگ. هولناک و مکنده. همهی دریا را در خود فرو میبرد و چند لحظه بعد دریا، خورشیدــ این گوی مذاب ـــ را گویی تاب نیاورده باشد، چون آتشفشانی بیرون میریزد. آنوقت آنچیز گنگ مرا با تمام وجود متوجه شنهای داغ زیرپایم میکند. که مدام زیر پایم پروخالی میشود.
اینهمه واقعیت را باور نمیکنم. حتی در خیال و وهم. و از همه هولناکتر چیز گنگی که مدام میگفت: هیس!
زندگی چهقدر با جزئیاتش واقعی است. شاید خوشبختی همین باشد!
ارتباطی میان جزئیات زندگی و اتفاقات مهلک و خیالپردازیهای کلان ما وجود دارد… ویرانگی، غریبگی و عشق.
اینرا تنها در نقطهی اتصال گذشته و آینده، یعنی زمان حال میتوان لمس کرد. غریبگی ذاتی انسان هبوط کرده و عشق شاید همان چیز گنگی است که مدام و مدام و مدام… میگوید: هیس!
آیینه را میچرخانم. پارچهیی روی آن میاندازم . قلم و کاغذ برمیدارم و باز ادامه میدهم:
همای آشنا!
میدانید چیست که از امتداد ریسمانی معلق و آویزان در هوا تا نگاه پر اشک و لبخند جاودانهی مادری کشیده میشود و در قابی به بزرگی آسمان میماند؟
مرتضی! “ای خاموشی لطیف، شعر سرشار!”
میدانید چیست راز نگاه پر شرم ستارگان آسمان و این روح غمگین که در همهی هستی شناور است؟ میدانید راز تن دردآور این قافیهی “ویران و ایران” را که جسم تکیدهاش سالهاست به هر سو میشود تیر میکشد؟ آن سیاهه بر سری را که لبخند شیرین مرگ است به زندگی و روی شرمسار زندگی است به مرگ. میدانید راز رفتن و ماندن را؟
چه آسان تودهی بیشکل و بدقواره را با وجود خود آذین میکنید. مقدس است آنکه با اینحال ایشانرا دوست میدارد و برای آنها از زندگیاش، همهی وجودش مایه میگذارد.
و من،
در زندگی طلایی نبودم که از دل گودالی تاریک و گوری ویران ناگاه رخ بنمایم. کاش خاکستری باشم که از عبور کاروانی برجای میماند.
اینک به گوری میاندیشم که آنجا در نهایت بغضم بشکند. سنگی که نشان از غربت دارد. غربت آدمی، غربتی هزارساله. و همهی آدمهایی که پیش از این بودهاند و بعد از این خواهند بود. متولد می شوی عاشق می شوی و هیچ گاه نمی میری…!
قلم و کاغذ برمیدارم و با جسارت در پایان مینویسم:
سیاههیی از کلمات، با همهی قلبم، گامی هر چند کوچک به قصد قربت. و در گمنامی! مینویسم: این “هرگز” پایان نیست!
25/2/97
م.ل.و