رباب خانم
نوشته: مجتبی لبافی
هدیه به مرحومه ربابه پلویی بیهیچ پسوند و پیشوند چرا که برخی کلمات، تمام صفات انسانی را در خود دارند و برای من، “ربابه” یعنی “انسان” تمام.
و نیز
پیشکش به “مامانشیرین”.
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود برخواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟
آری، آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور.
من نمیدانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژهی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از اینهمه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
ه ـ الف سایه (هوشنگ ابتهاج)
فصول میان دو آبان…
ــ «خواست خداست”.
آدمها در این مواقع، اغلب همین را میگویند. و بعد…
ــ “حتماً حکمتی داشته”.
من اما گمان نمیکنم. به باورم نمینشیند وجود آن گوی بزرگ در سر مامانربابه؛ “خواست” خدا بوده باشد. نه! نه خواست خدا، نه خواستهی ما، نه همسایگان خانهاش، نه فرزندان و نه تمام کسانی که او را میشناختند. نه فقط کسانی که او را کاملاً بشناسند، نه، حتی برخی که تنها نام او را شنیده باشند. اهالی محلّهی “مقداد”، کوچهی مسجد علی (ع)… نه، من هیچگاه فکر نمیکنم خواست خدا بوده باشد. و نه خواست هیچ موجودی دیگر.
اهالی کوچه مسجدعلی
روزی از روزهای پاییز، رفته بودیم بیمارستان “فیروزگر” برای ملاقات. کنار تختش سیمی آویزان بود مربوط به وسایل و تجهیزات درمانی که به بدنش وصل کرده بودند. ناخواسته پای من به سیم گیر کرد و نتیجهی آن کشیده شدن… بهروشنی پیدا بود که برای مامانرباب دردی جانکاه داشته است. اما او خندید. بهگونهیی که پنداری او بوده که خطا کرده و باید با این لبخند، از من، از ما، از تمام هستی پوزش بخواهد. خندید و با خندهاش هرچه کدورت و کینهیی که در سینههای نسل بشر بود، حلوفصل کرد. خندید. و خندهاش… آشتی بود.
خانه مامان ربابه (ربابه پلویی) همسر حاج عنایت الله پورفرد در مقداد
خانه بازسازی شده واقع در نیروی هوایی کوچه 3/29
نه فقط خود مامانربابه برایم فراتر از اسطوره و عشق بود، که تمام آنچه محاط و محیط پیرامونش. اتاقی که در آن تنفس میکرد، شکل و حجم هندسی خانه، اسباب و اثاثیهاش، پردهیی که خود دوخته و بر پنجرهها آویخته، هوای نیمهنمناک پاگرد پلهها که بوی او را میداد، کوچهی 29/3، آقاحسنی بقال سر کوچه، خانهها، مغازهها، لوازمالتحریر ابجد، سلمانی، اتوشویی و… تمام نقاط، اشیاء و پدیدههای آن اطراف را، همه را دوست میداشتم. مامانربابه گواراتر و زلالینترین آب، یا حتی پاکتر، “تصویر” آن آب بود در اوج سوزانترین عطش ذهن کودکی که من باشم. خون تازه برای نسلی که عاشق بود اما عاشقی نمیکرد. سالها، ماهها، روزها، روزهای آبان. میدانید؟ همهچیز بهواسطهی مامانربابه دوستداشتنی میشد. حتی پیرزن همسایهی مجاور ــ با اینکه از او چندان دل خوشی نداشتم ــ برای من، برای همهی آنها که قدری او را میشناختند، آب بود و نان، حس بود و جان، جان بود و شور، شور بود و معنا.
امروز که سی سال از آن واقعه گذشته، فکر می کنم وفکر می کنم و فکر می کنم و… نه هرگز”خواست” خدا نبود.
اما نه، هیچ تردیدی نداشت. …خطوط آن چهره و خندههایش که مهر بود و آشتی، عروج بود و وصال، نه در هیچ لحظه، حتی برای او مردن و نبودن و رفتن و… هر اسمی که بتوان روی آن گذاشت، معنا و مفهوم و حادثه یا واقعهیی ناشناخته نبود. آن چیزی که برای اولین بار هر شخصی در زندگی با آن مواجه میشود. و پوست و گوشت و استخوان آدمی را در کارزاری به مبارزه میطلبد. انسان آنگاه میبایست تمامقد بایستد و به همهی سالها، با تمام لحظهلحظههایش که زندگی کرده معنا ببخشد. یا نه، با کمتر تلنگری بهراسد و خودش را تباه کند. چگونه مردن، در مرگ است که هویت آدمی جانی دوباره میگیرد و معنایی تازه مییابد. لحظهیی که بسیاری از ما آدمها در ریخت انسانی خود فرومیریزیم و ناگهان… مردن، و لحظه ییدرنگ و… دیگر چیزی شبیه هیچ. برای او اما مرگ دستخالی و تسلیم آمده بود. او که خود، حتی قانونگذار سرنوشت و زندگی همهی آنهایی بود که تنها اسمش را شنیده بودند. مرگ برای او چیزی نداشت. او با آن انس گرفته بود. او و فرشتهی مرگ نیز مانند زوجی کهنسال ، چون مصاحبی دیرینه، یا نه، چون دو روح در یک بدن در چرخش مدام این و آن. من و تو، من همه تو…
مانند این که پرسندهیی خطاب کند: نظرتان را راجع به زندگی با دیگری بگویید. و آنها نیز با کلماتی پرطنین ــ که طنینشان از ستاره فراتر رود ــ و واژههایی وزین ــ که وزنشان خروارها خروار ــ این جملات ادا کنند: دنیا جای بیمانندی است. تمام و کمال، با نظم و طبیعتی سراسرزیبایی تا آنجا که بخواهی. چونان معشوقی درکنار، و تو دمادم او را غرقه در بوسه کنی و با هر بوسهات گویی او دستنیافتنیتر شود. پنداری “تقرب” نیز همین است، جزیرهیی یله در اقیانوس آب و مه، که هر چه با جدّ و جهد بیشترمیروی، او دورتر و دورتر مینماید. او در فرار و تو بیقرار. خط وصال، دایرهیی دوّار. چرخ و چرخ و چرخ…
از اتاق او تمام حیاط بیمارستان فیروزگر پیدا بود. نور از پنجره تو میزد. حتی نمیدانستم پنجاه سال برای مامانربابه اینقدر کم است مگر میشود؟
در محله، نه فقط یک محله بل هر کجا که پا مینهاد، نور سپیدی بود که از آن پرتوی ساطع میشد و آدمها و اشیایی را که در مسیرش بودند، به شیفتگی و حیرانی میکشاند. اقیانوسی از حسن ذاتی وجود، که هر چه بیشتر طالب آن میشدی، خواستنیتر میشد. کهکشانی که نمودار اوج زیبایی و تناسب هستیِ هرآنچه هست… سرریز از بادهی جامیخوشنقش، که مستیاش مستورهیی بر ریخت بیقوارهی انسان معاصر.
زنی در بیمارستان، با روپوش سفید در بر:
ــ مگر ممکن است؟ مگر شدنی است که او تنها پنجاه سال زندگی کرده باشد؟
زنی سالخورده که گویی او را سالهاست به نیکی میشناسد. با چشمانی نمناک، بغض سنگینی در گلو، واژهها را تکهتکه از اعماق حنجره بیرون میریزد:
ــ می دانی پسرخاله؟! بعضی آدمها انگار همیشه باید زنده باشند. ــ و مگر نه اینکه ادای این جمله، یعنی فیالواقع او همیشه زنده مانده است؟ ــ
ــ نمیدانم چهطور، ولی کاش خدا آنها را برای همیشه نگه میداشت! ــ و مگر نه اینکه او را برای من، برای ما… همیشه نگه داشته است؟ ــ
نقل چیزهایی که از رباب خانم میگویند یک قرن طول میکشد. مثنوی است. دیوانی سراسر غزل.
مردی با روپوش سفید در بر:
ــ هیچ امیدی نیست.
او نمیدانست کرهی بزرگی که در سر مامانربابه بود…
آخر فضایی در سر مامانربابه بود که در آن، همه چیز دوستداشتنیتر میشد. معنا میگرفت. به وجد می آمد. شوری برمیانگیخت. شورانگیزتر از حتی… عشق…
“هیچ امیدی نیست”. هر چه زمان میگذشت، این سه واژهی بهظاهر مطلق، بهرغم آهنگ آمرانه و قاطعانه و خشونتوارش، بیمعناتر میشد. هزاربار هم اگر میگفت و میگفت، دیگر اهمیت نداشت.
ــ “برایش دعا کنید. ما، هرکاری از دستمان برمیآمد کردهایم. به خدا توکل کنید…” مردی با روپوش سفید در بر، اینها را طوری میگفت و زمانی بازگو میکرد که گویی فرسنگها دورتر از طوفانی سهمناک و خردکننده ایستاده باشد و بدون احساس خطری خودش را قرص و محکم نشان دهد و باز و باز و باز… بگوید:
ــ “راحتش بگذارید!”
و من میدانستم. همسایهها، فرزندانش، ساکنین کوچهی مسجد علی و هرکس که رباب خانم را یکبار حتی دیده بود، میدانستند که این حرفها تاچه حد برای او که خود در مرکز طوفان نشسته بود، بیمعناست.
شاید پدر، برای اولین و آخرین بار در زندگی، دلش برای خودش میسوخت… تنها چیزی که از دیگران میماند خاطراتی ست که با آنها داشتهایم. حتماً به یاد میآورد وقتی که حصبه، تب، بوی بد ناشی از تعریق پیدرپی خودش را نیز آزار میداد، خاله رباب تنها کسی بود که با امید، وفیالواقع مهربانتر از مادر، از او پرستاری میکرد…
پدر! حتماً باخود میگویی اینبار میخواهم تا آنجایی که دلم میخواهد نگاهت کنم. تا بهرغم سردی خاک ــ که مدام گفته میشود خاک سرد است ــ، حرارت نگاه اثیریات مرا در خود ذوب کند. چشمهایت، دستهایی که نماد جاودانهی زحمت و رنج و مرارتی نجیبانهاند، گیسوانی که نیمی سپید و نیمهیی دیگر سیاه، و تارهایی از آن که از زیر روسری بر رخسارت میریزند، پاهایت را در گامهایی که حالا سخت و دردمندانه برمیداری…
نه! خواست هیچکس نبود. و این عین عاشقی است. تو و فرشتهی مرگ یک جا که باشید، چیزی بیمانند و بینظیر متولد میشود. جنینی کوچک و نحیف که بیبی خانم آن را با اعتماد به رود سپرده بود و خیالش آسوده بود که کافی است تا عمری را روی زمینی بیارامد که سراسر خار بود و بیابان… چون صحرای وسیعی از خاشاک، جهنمی از آتش که یکباره و با ایمان به ژرفای آن فرو رفته بود و آنگاه… می دانی؟! معجزه! باری دیگر معجزه. گلستانی از گلهای رنگارنگ که مامانربابه در مرکزیترین نقطهی این دایرههای تودرتو آرام نشسته بود. خالص، وارهیده و وارسته، با لبخندهیی پیروزمندانه.
و بعد میگویی: اما آدمهایی مثل من همان بهتر که بروند در بیابانی ، کنجی، اتاقی، ناپیدا زندگی کنند. جایی که نه چشمانی باشد که به آنها خیره شود نه موهایی که بریزند توی صورت، نه دستهای مرارتکشیده…
و من:
به اسمی که روی سنگ حک شده خیره میشوم “ربابه پلویی” نه بیش و نه کم. برخی از آدمها انگار با نامشان همهی سرنوشتشان رقم میخورد.
خاطرهها میآیند… سی سال پیش روی ویلچر بیمارستان فیروزگرنشسته بودی. اگر از خلال همهی وقایع و آدمهای این سی سال بگذریم، از همهی آنچه در طبیعت رخ داده است. از افتادن برگ زردی در آبان ماه سال نود و هفت تا عبور لکه ابر سپیدی از آسمان سال شصت و هفت. از هر چه بر سر ما آمد. دیدیم و شنیدیم و حس کردیم. آنجا در حیاط بیمارستان، میرسی به این اسم ” ربابه پلویی” که روی ویلچر نشسته است و پدر او را در حیاط میگرداند. و مامانربابه وقتی نوههایش را میبیند میخندد. گویی بر اسبی راهوار سوار است که چونان رخش، از نُهتوی ذهن حماسی فردوسی برآمده و انگار همه اعضایش مقرباند. دستها، پاها، چشمها و گیسوانی از زیر روسری روی پیشانیاش ریخته. و با گوی بزرگی در سر، گوی بزرگی که انگار نمیخواهد هیچوقت از سر مامانربابه بیرون برود. گاه شده با آمیختهیی از تخیل و منطق از خود بپرسم: وجود گویی به آن بزرگی در سر مامانرباب ــ با حجمی به فراخنای کرهی ارض ــ، آیا مابهازای اقیانوسی از محبت و مهر در قلبش نبوده و نیست؟
نشسته بر روی ویلچر، آنقدر رضایت در چهرهاش جاری ست که همه به حالش غبطه میخوریم: چرا نمیتوانیم با چنین صلابتی به مناظر اطراف بنگریم؟
نه، خواست خدا نبود. تولد آخرین فرزند. نه ماه تحمل درد، دردی جدا از تمام دردهایی که داشت ــ ازجمله فراق فرزندی دلبند که فرسنگها دورتر بهسر میبرد ــ. به یاد میآوری درست شب قبل از تولد او، وقتی که دیگر بچهها، مطابق معمول هر صبح جمعه، هوس حلیم کرده بودند… گویی با درد زایمان آنقدر بیگانه بود که وقتی سحرگاه شادمانه حلیم را از روی اجاق گاز برداشتند، متوجه غیبتش شدند… شبانه رفته بود بیمارستان…
هر چه فکر میکنم گام آخر تنها یک کلمه است. کلمهیی وزین: امید. در پس همهی “فریادها و نجواها” و انگار آنقدر قابلیت تکثیر داشت که دیگر جایی برای نومیدی نمیماند!
و باز پدر:
حالا دلت میخواهد بگویی کلمات دروغاند. میخواهی بگویی این تو نبودی که کلمات را بهکار میبردی بلکه کلمات بودند که تورا بهکار میگرفتند و مصرفت میکردند تا برای خودشان چیزی بشوند تا برای خودشان ارزش به ذهن ماندن داشته باشند. میخواهی بدانی امروز هر سنگ نام توست و جلوهی تو وامثال تو. که میتواند جنبوجوش روزمرگیهامان را محو کند. اصلاً دیگر زمان چیست؟ جز سکوتی کشدار و سنگین. سنگی که میتوان از روی آن گذر کرد و رفت و آمد و از آن دور شد و در همان حال برگشت و سرچرخاند و باز نگاه کرد و رفت و باز… فاصلهی میان دو آدم. بیتوجه به مرثیهخوان عبا به دوش. با چشمانی بسته و صدایی سوزناک. دختربچهیی سینی حلوایی را مقابلت میگیرد: بفرمایید! حلوا را برمیداری و فکرت آنجا میرود که من و مامانربابه و… میگویی با خود: نه، من هرگز کسی نبودم که بتواند سبب آمرزش کسی شود. درعوض ادای فاتحهخوانی را درمیآوری. زمان چیزی است که از روز اول دنیا تا آخر آن وجود داشته و دارد و میدانی؟ چهقدر میتواند پیچیده باشد این که از اول تا آخر هر سال. از اول تا آخر هر ماه و هر روز و… در همهجا از بینهایت کهکشانها تا مرکزیترین نقطهی کرهی خاکی تا گوی سر مامانربابه تا ذهن من.
فکرمیکردم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. چای نوشیدم و باز و باز… دنیا ارزشش را دارد؟ و با صدایی رساتر از هرزمان میگویم… میخواهم طفره بروم که چشمان و دستها و گیسوان مامانربابه را که روی پیشانیاش ریخته است، میبینم… و مانند کسی که گویی واقف به تمام معارف بشری ست و بدون اظهارفضل و خودبرتربینی بگوید… و باز میخواهم طفره بروم و بگویم دنیا را عاشقانه دوست میداشتم چون “تو” در آن بودی. و هر چه که دوست نمیداشتم هم بهواسطهی “تو” دوستداشتنی میشد… و باز چهرهی مامانربابه را مقابلم میبینم که… میگویم آری ارزشش را دارد اما اگر آنزمان که باید آن را دریابی.
و باز چهره مامانربابه را میبینم و خاطرات میآیند… روزهایی که به میهمانی کسی میرفت چگونه هنگام وداع از او قدردانی میکرد. واقعاً همهچیز “بی” نظیر بود. کامل و تمام. مانند نام خودش که ترجمان ابری ست سپید که سحرگاه روزی رویایی در آسمان رخ مینماید نرم و لطیف و معصوم، در چشم برهمزدنی در نظر میآید و میرود. در کمال و کاملبودنی چون رباب خانم!
روز آخربیمارستان فیروزگر، یادم هست. آری خوب و کامل یادم هست در تکتک نگاهها درست قاببهقاب در خاطرم مانده. تصویر پدر که یکآن در نگاهش، نمیدانم در راهرفتنش، خلاءی نادیدنی اما محسوس. میدانستم این خلأ “هست”، اما نمیدانستم این خلأ “چیست”. دستم را گرفت و به حیاط بیمارستان برد. ورود کودکان به داخل بخشها ممنوع بود و برهمین اساس، دقایقی قبل پنهانی مرا به اتاقش برده بود. نمیدانم شاید کفشهایش، تختخواب مامانربابه، شاید آهنهای رنگورورفتهی تخت بیمارستان. نور کم و اتاق نیمهتاریک، کفشهای کوچکم، گامهای کوچکم… نمیدانم در کرهی بزرگ درون سر مامانربابه. در روپوش سفید آن مرد و زن. راستی آن خلا چه بود که نشانی از آن در همهچیز بود. در همهچیز و در تکتک اشیاء و جانداران آن حوالی در آن غروب پاییزی که گذرانش به بلندای یک قرن شب بود. مثل یک صاعقه در ذهن پدرو بعد غرش رعد:
“اگر خاله رباب نباشد؟”
و بعد قطعاً پرسیده بود: چرا نباید باشد؟! اگر مانند آن مرد روپوشسفید او را نمیشناخت چه؟ شاید خوشبختترین آدم روی زمین بود! اگر خاله رباب نباشد؟ همهی همسایگان و… نمیتوانستند جور او را بکشند. و حتماً بین خدا و شیطان دوباره اختلاف میافتاد. همهی دردی که بود، همهی رنجی که میکشید… هرچیز که بود بهخاطر خاله رباب بود که الان روی تخت دراز کشیده، مگر میشد او را دوست نداشت؟ و یا با چنین شیفتگی بهسادگی فراموشش کرد؟ باز صاعقه و رعد… “اگر خاله رباب نباشد؟” اوهنوز دو فرزند… چه میگویم همهمان؛… غریب و بیکس میشویم. زینپس پاییز، زمستان میشود؟ از اعماق جان تمنا میکرد کاش نبودم من، کاش درختی بودم، جویباری یا نسیمی! مگر میشود خاله رباب چهل ونه سال؟ یا نه یک قرن؟ هزار سال؟ آرزو کرد کاش تکه چوبی بودم. گنجشکی گریزان و بعد دیگر هیچ. کاش خود خویش نبودم. کاش هیچکس نبودم. کاش اصلاً هیچچیز نبود. اما حالا… مگر میشود خاله رباب بمیرد؟
همچون تدوینگری که فریمبهفریم تصاویری را بهخاطر دارد، من نیز یادم هست… در حیاط بیمارستان به پدر گفتم:
ــ “بابا گوشهی کفشت پاره شده!…”
و او روی نیکمت درون حیاط “شکست”. سرش را بالا گرفت و به اتاق مامانربابه خیره شد تا چشمان غرقه در اشکش را نبینم.
و باز هم جایی دیگر که پدر، بیتوجه به اینکه چقدر دعایش موجب آمرزش کسی میشود یا نه، زیر لب زمزمه میکرد: بسم الله الرحمن الرحیم… صراط الذین انعمت علیهم…
م.ل.و
آذر 97
2 Comments
mojtaba
گفت: باغ ما در بهار آیا چنین بی گل خواهد ماند؟
گفتمش: آرام باش پس از بهاران
من خود به تنهایی در دریاهای دور
ــ سر منزل زنان جادویی
و شراب و اشک و خون ــ به گردش خواهم پرداخت
و راهنمونان سفینه ی جسور من
دو چشم سبز خواهد بود.
نفس های زندگی
شبانه پرباغ دوردست من می وزد.
آن جا که شمع های فرومرده در بستر متروک به انتظار شعله یی است
و تصویر لرزان مادر گریان و رنجورم
و به گام های نامه بر پست گوش فرا می دهد که:
”در جهان هیچ چیز تازه یی نیست
حتی نامه ها نیز باز نمی گردند.
برایم دعا کن تو ای مادر از آن میهن دور من!
و پاکت آن نامه را می بوسد آن سان که گویی چهره ی من است
آن جا که برادران خردسال من
می پرسند: کی باز خواهد گشت؟
و شب و روز می گذرد
و من تنهای تنها به سفر خویش ادامه می دهم
در امتداد دریا با غروب
و راهنمونان سفینه ی شاد من
دو چشم سبزاند آن دو الهه ی بهار
که از دنیای مردگان بر من می تابند از آفاق اشک
اگر دیروز من در انتظار تو ای ستاره ی خوشبخت برباد رفت
فرداــ برامواج ــ ایمان من باز خواهد گشت
به سوی تو ای ستاره ی خوشبخت!
عبدالوهاب البیاتی ــ ترجمه ی م. سرشک
آبان است و این بار رفتنی دیگر ــ مامان شیرین نیز آبانی شد!!!
مادران من برای مان دعا کنیدــ دستان مان کوتاه است. ای مقربین درگاه احدیت.
مرتضی
كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ [] وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ
تمامی پدیدههای جهان هستی “رفتنی” است. و آنچه برجا میماند، تنها ذات پروردگار تکاملبخش تو ست…
مُتَّكِئِينَ عَلَىٰ رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَعَبْقَرِيٍّ حِسَانٍ…
تکیهدادگانند بر بالشهای سبز و سراپردههای آراسته و زیبا…
مامان رباب عزیز! میهمان تو جان “شیرین” بچهها ست. میهمان ما را بپذیر! از میهمان ما پذیرایی کن!
پس از آنهمه “مهر”، کوچ “شیرین”، “آبان”مان تلختر از زهر.
همگام با حاجآقا عنایتالله، همراه با “ابرهای همه عالم شب و روز”، در چشمها و دلهامان، باران پاییزی هنگامه میکند…
این فقدان اسفانگیز را به خانوادهی معزز پورفرد، خانوادهی آن ارجمند سفرکرده، تمامی فرزندان و نوهها و منتسبین و یکیک بازماندگان از اعماق دل تسلیت میگویم.
کوچکترین – مرتضی لبافی